سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























جوان امروزی

عشق یـعـنی شـادی و ســـرزندگی

عشق یــعنی مـنـتـهـای بـنــدگی

عشق یـعنی سـوخـتـن ،افــروخـتن

شـیـــوه دریــا دلان آمــوخــتــن

عشق یـعنی سـوزش پـــروانه هـا

شورش دل ،خون سرخ لاله ها

عشق یـعنی صـوت بـلبـل در بهـار

خــنــده گـُل بــر فــراز شـاخسار

عشق یـعـنی وامـق و عَـذرا شـدن

بهــر صــید دُر سوی در یا شدن

عشـق یـعـنی زنــدگــی را سـاختن

دل بـه مـعــبــود گــرامــی باختن

عشـق یــعــنی در ره او ســربــدار

عشق یـعنی لـحظه های بی قرار

عشق یـعـنـی بــیــسـتون را تاختن

چهــره زیـبـای شـیـریـن ساختن

عشق یعنی همچو مجنون سوختن

راه و رســم عـــاشــقــی آموختن

عشـق یـعـنی یــوسف کنعان شـدن

از زلــیــخا های دون پنهان شدن

عشق یـعـنی جــاودانــی و غــرور

درس مـهــرو عاطفه کردن مرور

 

چه بگویم زسرنوشت

 

چه بگویم روزگار...

 

میگویند خطیست بر پیشانی ما!

 

دست که میکشم

 

هنوز خیس است از عرق شرم اولین دیدار...

 

 

هرچندکه گریستم زهجرت شب وروز

می نویسم از دلم از دردهای کهنه ام

 

غوطه ور چون خسی در گردباد سرنوشت

 

زندگی می کشد مرا تا ناکجای غم

 

من خسته ام ولی خوش بحال سرنوشت

 

نه پای رفتنم بود

 

نه جای ماندنم ولی

 

می برد مرا کاروان سرنوشت

 

در گیر و دارزندگی

 

شعر من رقم نخورد  لابلای دفترت

 

من مانده ام چرا هنوز دم میزنی ز سرنوشت

 

بار هاگفته ای صد بار شنیده ام

 

ننویس گناه خود بر پای سرنوشت

 

رفته ای ولی دل می خواهدت هنوز

 

ای بهترین غزل ای شعر سرنوشت...

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/10/23ساعت 11:16 صبح توسط گل نفیس نظرات ( ) |

آغاز عشق

تا حالا فکر کردین که نقطه اغاز عشق و دلدادگی کجاست و اصلا چه جوری میشه که ادم ها اهل دل میشن؟؟تا به حال

 

شده دلت رو جایی یا دست کسی بدی؟دلت رو به صفای چه چیزی می بخشی؟یه نگا.یه صدا..!!یه خوبی یا شاید هم یه

 

حس و یه عشق.اگه معرفت داری و مرام تو خونته.اگه خراب یاری و دنبال یه همدم و دلدار همیشگی می گردی.دلت

 

بده دست خدا.تو عشق و عاشقی حرف اول می زنه وپشیمونی ودرد هم نداره..و تازه بهت امید هم می بخشه.دلت رو

 

زیر پاش نمی ذاره و خونه دلت رو روشن هم می کنه.اسوده خاطر باش..کلید قلبت رو به الهه ای می بخشی که

 

خودش شاه کلید همه خوبی هاست..و صفای دلت خاطر دلداری می شه که واژه های عاشقانه مقابلش سر به سجود می

 

گذارندو زندگیت با عشق و عاشقی است که عشق می افرینه..هیچ شک و تردید وترسی به دلت به ذهنت به گفتارت

 

راه نده..اگه ازمن خوشش نیاد..اگه منو قبول نکنه و هزاران اما و اگر دیگه..چون اون...اون خدای مهربون در عین

 

حالی که به من وتو هیچ نیازی نداره و نخواهد داشت.گفته دوستت دارم . کی و کجا رو سراغ داری که

 

احتیاجی..کاری..نیازی به تو نداشته باشه و همه جا به یادت باشه و هوات داشته باشه؟؟در رحمتش همیشه بازه و

 

فانوس قشنگش همیشه روشنه..پس فکرت از همه این اما و اگر ها دور کن...ترس و نا امیدی و تردید رو در گورستان

 

واژه ها به خاک بسپار و امید و صبر و عشق رو راه زندگیت قرار بده..و به گذشته و دیروز هم فکر نکن که کی

 

بودی و چی کارا کردی .فقط به امروز فکر کن نگران نباش پشتته..به شرط اینکه لحظه ها رو جست و جو کنی و

 

ثانیه ها رو زیر و رو.تا انچه رو در گذر ندانم کاری از دست دادیذی به دست بیاری و از نو اون چازی رو که خراب

 

کردی بسازی  اگه  اماده ای  و مرد سفری با ذکر قشنگ یا رب قدم اول رو مصمم و قاطعانه و خالصانه بردار..و با

 

تما م وجودت فریاد بزن:تنها  سپاس از ان او که هیچ دلی به هیچ کس غیر از از او خوش نیست و فراموش نکن که

 

تنها یاد خداست که ارامش بخش دلهاست.

 

همه میپرسند:

 

چیست در زمزمه مبهم اب؟

 

چیست درهمهمه دلکش برگ؟

 

چیست در بازی ان ابر سپید؟

 

روی این ابی ارام بلند

که ترا میبرد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام ؟

که تو چندین ساعت...مات و مبهوت به ان می نگری؟

نه به ابر

نه به اب

نه به برگ

نه به این ابی ارام بلند

نه به این اتش سوزنده که لغزیده به جام

نه به این خلوت خاموش کبوتر ها

من به این جمله نمی اندیشم !

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را میشنوم...میبینم..

من به این جمله  نمی اندیشم

بتو می اندیشم.

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به می اندیشم 

همه وقت...همه جا

من به هر حال که باشم بتو می اندیشم

تو بدان.این را تنها تو بدان

تو بیا...تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب!

من فدای تو.جای همه گلهاتو بخند!

اینک این من.که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از ان موی دراز

تو بگیر.توببند.تو بخواه!

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من.تنها تو بمان!

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است

اخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش...

 

در دل خسته ام چه میگذرد؟

این چه شوری است باز در سر من؟

باز. از جان من.چه میخواهند؟

برگهای سپید دفتر من؟

من به ویرانه های دل.چون بوم

روزگاری است های وهو دارم.

ناله ای دردناک و روح گداز

بر سر گور ارزو دارم

این خطوط سیاه سر در گم

دل من.روح من.روان من است

انچه از عشق او رقم زده ام

شیره جان ناتوان من است

سوز آهم اثر نمی بخشد

دفتری را چرا سیاه کنم؟

شمع بالین مرگ خود باشم

کاهش جان خود نگاه کنم

بس کنم این سیاهکاری.بس!

گرچه دل ناله میکند.((بس نیست!))

برگهای سفید دفتر من

از شما رو سیاهتر کس نیست...


نوشته شده در دوشنبه 88/10/21ساعت 12:3 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

قصه ی دلتنگی من شد حکایت گوش کن

قصه ی خاموشی من شد روایت گوش کن

قصه گوی خود شدم راوی ندارم بهر خود

   خود حکایت می کنم این قصه را پس گوش کن

روزگاری بود... این دنیا برایم عشق و حال

 سر به سر زیبایی و لطف و صفا و مهرو یار

شب برایم به چه زیبا بود همراه و رفیق

 چون تمام دل خوشی ها بهر من همراه و نیک

پیری آمد گفت با من... تا توانی شاد باش

چون دگر فردا نباشد از برایت عشق و حال

عشق و حال من همه امروز تنهایی و غم

غصه و ماتم شده همراه و دلتنگی و غم

حال اگر آمد سراغم پیر دنیا دیده باز

گویمش لطفی نما... گو راز تنهایی تو باز

بخت و اقبالم سبب شد تا دوباره دیدمش

خواستم با من بگوید راز تنهایی و غم

گفت با من لطف این دنیا سراسر درد و رنج

گفت یاد آور کویری را و یک دنیا عطش

کار دنیا بی شباهت نیست با عشق و عطش

هر زمانی کام تو..... آب گوارایی چشید

دان همه وهم و خیال است و سرابی بیش نیست

پس دگر دنبال همراه و رفیق ره مباش

کار دنیا را به اهل وادی فانی سپار

     این بگفت و مثل رودی جاری و پیوسته رفت

حال من ماندم در این دنیای فانی بی سبب

 به قولی هم : بشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

که چه سان می گذرد کند ولی نیک ببین

چه سرابی زیباست چو کویری بی آب و من یک رهگذرهمین

 

عشق یعنی

 

عشق یعنی یک بیابان درد سر

عشق یعنی با تو آغاز سفر

عشق یعنی قلبی آماج خطر

عشق یعنی تو بران از خود مرا

عشق یعنی باز می خوانم تو را

عشق یعنی کلبه های آرزو

عشق یعنی با تو گشتن هم کلام

عشق یعنی انتظار یک سلام

عشق یعنی دستهایی رو به دوست

عشق یعنی دل سپردن تا ابد

عشق یعنی تو بسوزانی مرا

عشق یعنی سایه بانم من تو را

عشق یعنی بشکنی قلب مرا


نوشته شده در دوشنبه 88/10/21ساعت 11:16 صبح توسط گل نفیس نظرات ( ) |

بنگاه دل

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت

و هی این و آن

سرسری آمد و رفت

ولی هیچکس واقعاً

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد.

یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است

یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است

 یکی گفت چرا نور اینجا کم است

و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است !

و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم:

خدایا، تو قلب مرا می خری ؟.

و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت سرخود ببست

و من روی آن در نوشتم 

ببخشید، دیگر

"برای شما جا نداریم

از این پس به جز او کسی را نداریم


نوشته شده در یکشنبه 88/10/20ساعت 1:15 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا 
خانه‌ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه‌ها  
خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه‌های برجش از عاج و بلور  
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه ، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان  
نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده‌اش 
سیل و توفان ، نعره توفنده‌اش

دکمه پیراهن او، آفتاب 
برق تیغ خنجر او، ماهتاب

هیچکس از جای او آگاه نیست  
هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی‌رحم بود و خشمگین 
خانه‌اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می‌گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
آب  اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می‌کند
تا شدی نزدیک، دورت می‌کند

کج گشودی دست، سنگت می‌کند
کج نهادی پای، لنگت می‌کند

تا خطا کردی، عذابت می‌کند
در میان آتش، آبت می‌کند

باهمین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می‌دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله‌های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می‌شد نعرهایم، بی صدا
در طنین خنده‌ی خشم خدا ...

نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هرچه می‌کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

سخت، مثل حل صدها مسئله
تلخ، مثل خنده‌ای بی‌حوصله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود 

تا که یک شب دست در دست پدر  
راه افتادم به قصد یک سفر

درمیان راه، در یک روستا
خانه‌ای دیدیم‌، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست ؟
گفت: اینجا خانه‌ی خوب خداست

گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه‌ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفت و گویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه‌اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

گفت: آری، خانه‌ی او بی‌ریاست
فرش‌هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی‌کینه است  
مثل نوری دردل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی 
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی‌های اوست
حالتی از مهربانی‌های اوست

قهر او از آشتی، شیرین‌تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می‌دهد 
قهر هم با دوست، معنی می‌دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهر او هم یک نشان از دوستی است...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی، ازمن به من نزدیک‌تر
از رگ گردن به من نزدیک‌تر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می‌توانم بعد از این‌، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی‌ریا

می‌توان با این خدا پرواز کرد
سفره‌ی دل را برایش باز کرد

می‌توان درباره‌ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت  
با دو قطره‌، صد هزاران راز گفت

می‌توان با او صمیمی حرف زد 
مثل یاران قدیمی حرف زد

می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می‌توان مثل علف‌ها حرف زد
با زبانی بی‌الفبا حرف زد

می‌توان درباره هر چیز گفت
می‌توان شعری خیال انگیز گفت...


نوشته شده در یکشنبه 88/10/20ساعت 11:36 صبح توسط گل نفیس نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak