سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























جوان امروزی

این سوی خاکریزهای عاشقی

آن سوی مرزهای غنچه های تب دار

دلی هست که به خاطرت می تپد و با بودنت جان می گیرد و تو

 بی صداتر از گذر زمان شرح دلتنگی هایم را شنیدی و حال با وجود

همه ی خارها و خزان ها تنهایم می گذاری

پس من چگونه باور کنم با تو بودن را؟

 

دلم تنگ شده است برای شنیدن صدایت پس می نویسم از غربت

 بی تو بودن...

دلم مثل هوای آسمان ابری ست و چشمانم هوای باریدن دارد

به راستی که سخن گفتن با تو چه زیباست

سخن گفتن نه حرف زدن

صمیمی و عاشقانه درد و دل کردن...

من حرف هایم را روی نسیم هم می نویسم و تو آن را می خوانی

من...

من آتش عصیانم و تو سرود روشن بارانی.

چشم هایم در انتظار افقی ست که تو منزلگاهم قرار داده ای تا به تو

نزدیک شوم

دستانم دخیلی ست که به درگاهت بسته ام و چشمه ی چشمانم از

عشق تو می جوشد

و قلبم را به دست امواج سپرده ام

تا شاید

به ساحل آرامش تو رهسپار شود...

 


نوشته شده در جمعه 89/5/15ساعت 9:17 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |


Design By : Pichak