جوان امروزی
پس کنار خیال تو خواهم ماند ! مگر فاصله من و خاک ، چیزی بیش از چهار انگشت گلایه است ؟ بعد از سقوط ستاره آنقدر می میرم که دل تمام مردگان این کرانه خنک شود. ولی هربار که دستهای تو ، ( یا دستهای دیگری! چه فرقی می کند ؟ ) ورق های کتاب مرا ورق بزند زنده می شود و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم ! اما از یاد نبر ! بی بی باران ! در این روزهای ناشاد دوری و درد ... هیچ شانه ای ، تکیه گاه رگبار گریه های من نبود ! .... هیچ شانه ای! از جاده می پرسم از سایه ای که قدم هایم را از بر است نمی دانم از کجای آمدن می آیم که تا همین جای راه فقط یک سایه با من آمده است نمیدانم که بودیاچه بود؟افسانه بودیااسطوره؟امااین من بودم که اوراباورکردم… دلم راازدعاهای شبانه،جام چشمانم راازجرعه های یک ترانه پرکردم اما هیچگاه برنگشت. زیرباران هستم…تنهاوبی چیز…رهای رها…نه اینکه خواسته باشم ادای سهراب رادرآورده باشم وچترم رابرزمین گذاشته باشم…نه… ابرهامعلوم نیست امروزچه گریه شان گرفته بودکه یهو ترکیدند واشکهایشان راروی سرمان خالی کردند... هیچ کس نمی دانست امروز روزدلخوری ابرهاست برای همین چترهاگوشه ی خانه ها مانده بود… زیرباران ایستادم زیرنوریک چراغ سفید…نمیدانم چرااینقدرهوس میکنم سرم رابه سمت آسمان بلندکنم…دوست داشتم دستهایم رابازکنم،صورتم رابه سمت بالا بلندکنم وتمام وجودم راازاین حس خیس ونمناک پرکنم اماانگار ازقدیم گفته بودند این کارهاآن هم درخیابان زشت است…بهتربگویم عاطفی بودن درانظارمردم زشت است…نمیدانم اگراین عاطفه اشکال داردچراوقتی ابرها اینگونه بی پرده می گریندهیچ کس بهشان خرده نمی گیرد امااگرمن بخواهم دستهایم رابازکنم وزیرباران چرخ بزنم یابخواهم اشکهایم رابااشکهای ابرها پیونددهم بایداینهمه نگاه راتحمل کنم. هنوزازحس باران پرنشده ام…گاهی که کوچه را خالی ازعبورنگاه هامی بینم دزدانه سرم رابه سمت آسمان بلند میکنم ومی گذارم اشکهای آسمان روی صورتم بریزدتاآرام شوم. آخراشکها همیشه آرام بخشندوهیچ چیز مثل آرامش اشک نیست…شاید راز زیبایی باران وآرامشش همین است…اشک است.
Design By : Pichak |