سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























جوان امروزی

 

 

من اینجا بس دلم تنگ است


و هر سازی که می بینم بد آهنگ است


بیا ره توشه برداریم


قدم در راه بی برگشت بگذاریم

 
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است


من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

 
ز سیلی زن، ز سیلی خور

 
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
....
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
!

خدایامن به کجا میرم

میخوام عاشق بشم اما

تب دنیا نمیذاره

سرراهم درخت سیب میکاره

توبا دلتنگی های من

توبااین جاده هم دستی

تظاهر کن نمی بینی

تظاهر میکنم هستی


نوشته شده در سه شنبه 89/3/11ساعت 4:11 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

 

 

اگر روزی بر سر مزارم آمدی

یک وقت حرف این و آن را برایم نیاوری

کمی از خودت بگو

کمی از عشق تازه ات بگو

بگو که بیشتر از من دوستت دارد

بگو که دشت شقایق. مسافر دیگری هم دارد

نگاهی به شمع نیمه جان  مزارم کن

سوختنش را ببین بیشتر نگاهش کن 

با اینکه میداند لحظه ای دیگر می سوزد و میمیرد

ولی می جنگد تا نیمه جان به دست باد نمیرد

می جنگد تا لحظه ای بیشتر سنگ قبرم را روشن کند

می ماند و می سوزد تا سوختنم را باور کند

حال لحظه ای به خود نگاه کن

مرا در خاطرات فراموش شده ات پیدا کن

میدانم اثری از اسمم درخاطراتت نیست

میدانم ردپایی از اشک و آهم نیست

عشق من چه بی ارزش و ارزان بود برایت

ارزانتر از ارزانم فروختی به حرف مردمانت

التماس و جان کندنم را ندیدی

ولی دروغ این و آن را خوب شنیدی

برای پرواز آرزوهای مردم

در قفسم انداختی بی آب و گندم

یک عمر در قفس تنگت زندان بودم

مثل قناری جان میدادم و لحظه لحظه از عشقت می سرودم

روزی در قفس را باز کردی و آسمان را نشانم دادی

اما افسوس که هرگز پرواز را یادم ندادی

آسمان من همینجاست کنار چشمانت

اما چشمانت کجاست به دهان پر از دروغ مردمانت

با یک دل پر از امید به سویت پر گشودم

ولی بالهایم را شکستی مرا کشتی در سکوتم

تو که با قصه این مردمان خوابیده ای

چرا با شعر لالایی من از این کابوس بیدار نشده ای 

تو که برای این مردمان دل می سوزانی

چه قصه های شومی از سیاهی چشمانت برایم گفته اند

افسوس که نمیدانی

چه تهمت ها از تو بر خیالم نیاورده اند

چه مدرک ها برای اثبات جرمت نساخته اند

عشقت را به صد حرف دنیا نفروشم

ارزان پیدایت نکردم  و به دو دنیا نفروشم

کاش میدانستی زندگی بجز گذر عشق ارزش دیگری ندارد

حرف این مردمان بجز رنگ جدایی رنگ دیگری ندارد

کاش چشمان نازت را بر حرف این مردمان می بستی

با عشق من عهد و پیمانی تازه  می بستی

ولی افسوس من زیر خاکم

با هزار آرزوی رفته بر بادم

ولی هنوز هم میگویم

دوستت  دارم ای عزیز جانم

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/9ساعت 3:6 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

 

 

 

حسرت دیدار چشمات گرچه رو دلم می مونه

اما افسوس درد من رو هیچکی جز تو نمی دونه

کی می خواد جا تو بگیره به تو عادت کرده بودم

تو هجوم بی کسی هام به تو تکیه کرده بودم

 اما من پاهام نلرزید تا چشام به چشمش افتاد

اومد دستام و بگیره یاد تو تو سرم افتاد گفتم

حتی تار موهات به همه دنیا می ارزه

نمی زارم تو بشی طعمه هر نگاه هرزه

حسرت دیدار چشمات

به کسی بدی نکردم از کسی خوبی ندیدم

تو بدون به خاطر تو از همه دنیا بریدم

وقتی قدرمو می دونی که دیگه نیستم کنارت

دلتنگت می شم عزیزم اشک و میریزم به راهت

بر می گردم گرچه سرده می دونم دوسم نداری

من می خوام پیشت بمونم دست تو دستام بزاری

دیگه دیره پشیمونی می میرم با قلب پر درد

اگه می خوای با تو باشم تا دلم نمرده بر گرد

حسرت دیدار چشمات گرچه رو دلم می مونه

 


نوشته شده در شنبه 89/3/8ساعت 3:8 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

 

پس کنار خیال تو خواهم ماند !

مگر فاصله من و خاک ، چیزی بیش از چهار انگشت گلایه است ؟

بعد از سقوط ستاره آنقدر می میرم که دل تمام مردگان این کرانه خنک شود.

ولی هربار که دستهای تو ،

( یا دستهای دیگری! چه فرقی می کند ؟ )

ورق های کتاب مرا ورق بزند

زنده می شود و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم !

اما از یاد نبر ! بی بی باران !

در این روزهای ناشاد دوری و درد ...

هیچ شانه ای ، تکیه گاه رگبار گریه های من نبود !

.... هیچ شانه ای!

 

از جاده می پرسم

از سایه ای که قدم هایم را از بر است

نمی دانم از کجای آمدن می آیم

که تا همین جای راه

فقط یک سایه با من آمده است


نوشته شده در سه شنبه 89/3/4ساعت 4:1 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

 

نمیدانم که بودیاچه بود؟افسانه بودیااسطوره؟امااین من بودم که اوراباورکردم… دلم

 

 راازدعاهای شبانه،جام چشمانم

 

راازجرعه های یک ترانه پرکردم اما هیچگاه برنگشت.

 

زیرباران هستم…تنهاوبی چیز…رهای رها…نه اینکه خواسته باشم ادای سهراب

 

رادرآورده باشم وچترم رابرزمین

 

گذاشته باشم…نه… ابرهامعلوم نیست امروزچه گریه شان گرفته بودکه یهو

 

ترکیدند واشکهایشان راروی سرمان خالی کردند...

 

هیچ کس نمی دانست امروز روزدلخوری ابرهاست برای همین چترهاگوشه ی

 

خانه ها مانده بود…

 

زیرباران ایستادم زیرنوریک چراغ سفید…نمیدانم چرااینقدرهوس میکنم

 

سرم رابه سمت آسمان بلندکنم…دوست

 

داشتم دستهایم رابازکنم،صورتم رابه سمت بالا بلندکنم وتمام وجودم راازاین

 

حس خیس ونمناک پرکنم اماانگار ازقدیم

 

گفته بودند این کارهاآن هم درخیابان زشت است…بهتربگویم عاطفی بودن

 

 درانظارمردم زشت است…نمیدانم اگراین

 

عاطفه اشکال داردچراوقتی ابرها اینگونه بی پرده می گریندهیچ کس بهشان

 

خرده نمی گیرد امااگرمن بخواهم دستهایم

 

رابازکنم وزیرباران چرخ بزنم یابخواهم اشکهایم رابااشکهای ابرها پیونددهم

 

بایداینهمه نگاه راتحمل کنم.

 

هنوزازحس باران پرنشده ام…گاهی که کوچه را خالی ازعبورنگاه هامی

 

بینم دزدانه سرم رابه سمت آسمان بلند

 

میکنم ومی گذارم اشکهای آسمان روی صورتم بریزدتاآرام شوم.

 

آخراشکها همیشه آرام بخشندوهیچ چیز مثل آرامش اشک نیست…شاید

 

راز زیبایی باران وآرامشش همین است…اشک است.

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/2ساعت 4:22 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak