جوان امروزی
جلاد عشـــــــق مرا مجال عشـــــــق نداد دل باختم ولـــی مجال مهـــــــــــــــر نداد عشق دل رااز خرد بـــــــــــــس دور دید شــــــعله گشتم بــــــــس مرا مغرور دید حرف دل رابه کدامین ســـــــــــــــاز زنم ســـــــــــــــــوز دل رابه کدامین ناز برم لایق عشق تو گشتن حرف این سوز دلم ساز دل باسوز عشقــــــــــــــــــت باختم حرف دل بسیار کردم وصـــــــــــــف او تاکه شاید مرهمی گردددلم راعشـــق او هردمم حــــــــــــــــــیران شدم ازمهراو سوزش دل را به جـــــــــان افروخت او من شمع ام پـــــــــروانه شودربزم من رسم من افروختن دربزم توجان سوختن چشم رابر اندک محبت ازدلـــت افروختن ساختن برعشــــــــــق تو یا ســـــــوختن در پی اش برهر رهـــــــی سر می نهم یا بیابم یـــــــــــــــا که من جان می دهم در ره مهر دلت شعله کشم سوخت شوم جرعـــــــه جرعـــــــه گردم و رود شوم ای خلایق عشق دل رابا خرد مقیاس نیست عاشـــــــــــــــــقان رابا خرد پندار نیست حرف دل را با خرد تـــــــــــــردید نیست نیــــــــــــــــک بنگر با دلان تدبیر نیست شعر از نفیسه عشق یعنی راه رفتن زیر باران عشق یعنی من می روم تو بمان عشق یعنی آن روز وصال عشق یعنی بوسه ها در طوله سال عشق یعنی پای معشوق سوختن عشق یعنی چشم را به در دوختن عشق یعنی جان می دهم در راه تو عشق یعنی دستانه من دستانه تو عشق یعنی دو س دوستت دارم تورو عشق یعنی می برم تا اوج تورو عشق یعنی حرف من در نیمه شب عشق یعنی اسم تو واسم میاره تب عشق یعنی انقباظو انبصاط عشق یعنی درده من درده کتاب عشق یعنی زندگیم وصله به توست عشق یعنی قلب من در دست توست عشق یعنی عشقه من زیبای من عشق یعنی عزیزم دوستت دارم دلم تنگ است… دلم تنگ است… دلم اندازه دنیا، دلتنگ است بیا تنهایم نمیذاری ؟ این سوی خاکریزهای عاشقی آن سوی مرزهای غنچه های تب دار دلی هست که به خاطرت می تپد و با بودنت جان می گیرد و تو بی صداتر از گذر زمان شرح دلتنگی هایم را شنیدی و حال با وجود همه ی خارها و خزان ها تنهایم می گذاری پس من چگونه باور کنم با تو بودن را؟ دلم تنگ شده است برای شنیدن صدایت پس می نویسم از غربت بی تو بودن... دلم مثل هوای آسمان ابری ست و چشمانم هوای باریدن دارد به راستی که سخن گفتن با تو چه زیباست سخن گفتن نه حرف زدن صمیمی و عاشقانه درد و دل کردن... من حرف هایم را روی نسیم هم می نویسم و تو آن را می خوانی من... من آتش عصیانم و تو سرود روشن بارانی. چشم هایم در انتظار افقی ست که تو منزلگاهم قرار داده ای تا به تو نزدیک شوم دستانم دخیلی ست که به درگاهت بسته ام و چشمه ی چشمانم از عشق تو می جوشد و قلبم را به دست امواج سپرده ام تا شاید به ساحل آرامش تو رهسپار شود...
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ باور نادید که عاشق گشته ام گوئیا او مرده در من کان چنین خسته و خاموش و باطل گشته ام هر دم از آینه می پرسم ملول چیستم دیگر به چشمت چیستم؟ لیک در آینه میبینم که ،وای سایه ای هم زانچه بودم نیستم همچو آن رقاصه هندو به ناز پای می کوبم ولی بر گور خویش وه که با صد حسرت این ویرانه را روشنی بخشیده ام از نور خویش ره نمی جویم به سوی شهر روز بی گمان در قعر گوری خفته ام گوهری دارم ولی آن را ز بیم در دل مرداب ها بنهفته ام می روم... اما نمی پرسم ز خویش ره کجا...؟منزل کجا ...؟مقصود چیست؟ بوسه می بخشم ولی خود غافلم کاین دل دیوانه را معبود کیست؟ او چو در من مرد ،ناگه هر چه بود در نگاهم حالتی دیگر گرفت گوئیا شب با دو دست سرد خویش روح بی تاب مرا در بر گرفت آه ... آری ...این منم...اما چه سود او که در من بود دیگر نیست نیست میخروشم زیر لب دیوانه وار او که در من بود، آخر کیست ، کیست ؟
Design By : Pichak |