جوان امروزی
ساقی میکده بودم روزی می ومستی هرکده بودم روزی من دراین قافله عاشق بودم آتش عشق چشیدم روزی عشق جانسوزشد ومن بی تاب مفلس آن میکده گشتم روزی ازمی ومیکده سیراب شدم غفلت هردوزمن شد روزی همچو دیوانه پریشان گشتم آرزوبه گوروپریشان روزی آمدآن کس که جمالش حور است دیده دردیده من چون نوری آری آن غفلت وغم همه ارزانی من من دراین میکده نوربدیدم روزی نورمن ای دیده ام باز بمان روح برپیکربی جان وشیدایم شوی
عاقل بودم وبا زمان خود ناآَشنااز پیله پرکشیدم شادمان بابالهایم جستم ندانم چه شد! دردام نامردی روزگار دربند شدم رهایی نبود!! جستی نبود!! پس آرمیدم تانفس آخرم سر رسد امااز غفلنت روزگار نسیم ملایمی بربالهایم نقش بست که چه شد چه باک از پریدن درکنارش که امید رهایی نبود یارایم شد بال کشیدم دوباره برآسمان نقش بالهایم راآویختم اوج گرفتم رسم پرواز را از برکردم اما نسیم بی تاب رفتن بود!من را چه تاب ازاین دل کندن !من با نسیم نبودم در نسیم بودم @اوج گرفتن رابااو آموختم هرکلامش همانند شیرینی عسل بردل می نشست امااکنون باهر کلامش تیشه به ریشه ام میزند!تکانی بالهایم زد که پرواز کن باید بروم اماندانم چرابی این نسیم ماندن رانیاموختم
Design By : Pichak |