جوان امروزی
پیش از اینها فکر میکردم خدا مثل قصر پادشاه قصهها پایههای برجش از عاج و بلور ماه ، برق کوچکی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان رعد و برق شب، طنین خندهاش دکمه پیراهن او، آفتاب هیچکس از جای او آگاه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود آن خدا بیرحم بود و خشمگین بود، اما میان ما نبود در دل او دوستی جایی نداشت هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا زود میگفتند: این کار خداست هرچه میپرسی، جوابش آتش است تا ببندی چشم، کورت میکند کج گشودی دست، سنگت میکند تا خطا کردی، عذابت میکند باهمین قصه، دلم مشغول بود خواب میدیدم که غرق آتشم در دهان اژدهایی خشمگین محو میشد نعرهایم، بی صدا نیت من، در نماز و در دعا هرچه میکردم همه از ترس بود سخت، مثل حل صدها مسئله مثل تکلیف ریاضی سخت بود تا که یک شب دست در دست پدر درمیان راه، در یک روستا زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند با وضویی دست و رویی تازه کرد گفتمش، پس آن خدای خشمگین گفت: آری، خانهی او بیریاست مهربان و ساده و بیکینه است عادت او نیست خشم و دشمنی خشم، نامی از نشانیهای اوست قهر او از آشتی، شیرینتر است دوستی را دوست، معنی میدهد هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست تازه فهمیدم خدایم، این خداست دوستی، ازمن به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را باد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود میتوانم بعد از این، با این خدا میتوان با این خدا پرواز کرد میتوان دربارهی گل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت میتوان با او صمیمی حرف زد میتوان تصنیفی از پرواز خواند میتوان مثل علفها حرف زد میتوان درباره هر چیز گفت
خانهای دارد کنار ابرها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
بر سر تختی نشسته با غرور
هر ستاره، پولکی از تاج او
نقش روی دامن او، کهکشان
سیل و توفان ، نعره توفندهاش
برق تیغ خنجر او، ماهتاب
هیچکس را در حضورش راه نیست
از خدا در ذهنم این تصویر بود
خانهاش در آسمان، دور از زمین
مهربان و ساده و زیبا نبود
مهربانی هیچ معنایی نداشت
از زمین، از آسمان، از ابرها
پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا شدی نزدیک، دورت میکند
کج نهادی پای، لنگت میکند
در میان آتش، آبت میکند
خوابهایم خواب دیو و غول بود
در دهان شعلههای سرکشم
بر سرم باران گرز آتشین
در طنین خندهی خشم خدا ...
ترس بود و وحشت از خشم خدا
مثل از بر کردن یک درس بود
تلخ، مثل خندهای بیحوصله
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
راه افتادم به قصد یک سفر
خانهای دیدیم، خوب و آشنا
گفت: اینجا خانهی خوب خداست
گوشهای خلوت، نمازی ساده خواند
با دل خود، گفت و گویی تازه کرد
خانهاش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مثل نوری دردل آیینه است
نام او نور و نشانش روشنی
حالتی از مهربانیهای اوست
مثل قهر مهربان مادر است
قهر هم با دوست، معنی میدهد
قهر او هم یک نشان از دوستی است...
این خدای مهربان و آشناست
از رگ گردن به من نزدیکتر
نام او را هم دلم از یاد برد
چون حبابی، نقش روی آب بود
دوست باشم، دوست، پاک و بیریا
سفرهی دل را برایش باز کرد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
مثل یاران قدیمی حرف زد
با الفبای سکوت آواز خواند
با زبانی بیالفبا حرف زد
میتوان شعری خیال انگیز گفت...
Design By : Pichak |