سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























جوان امروزی

آغاز عشق

تا حالا فکر کردین که نقطه اغاز عشق و دلدادگی کجاست و اصلا چه جوری میشه که ادم ها اهل دل میشن؟؟تا به حال

 

شده دلت رو جایی یا دست کسی بدی؟دلت رو به صفای چه چیزی می بخشی؟یه نگا.یه صدا..!!یه خوبی یا شاید هم یه

 

حس و یه عشق.اگه معرفت داری و مرام تو خونته.اگه خراب یاری و دنبال یه همدم و دلدار همیشگی می گردی.دلت

 

بده دست خدا.تو عشق و عاشقی حرف اول می زنه وپشیمونی ودرد هم نداره..و تازه بهت امید هم می بخشه.دلت رو

 

زیر پاش نمی ذاره و خونه دلت رو روشن هم می کنه.اسوده خاطر باش..کلید قلبت رو به الهه ای می بخشی که

 

خودش شاه کلید همه خوبی هاست..و صفای دلت خاطر دلداری می شه که واژه های عاشقانه مقابلش سر به سجود می

 

گذارندو زندگیت با عشق و عاشقی است که عشق می افرینه..هیچ شک و تردید وترسی به دلت به ذهنت به گفتارت

 

راه نده..اگه ازمن خوشش نیاد..اگه منو قبول نکنه و هزاران اما و اگر دیگه..چون اون...اون خدای مهربون در عین

 

حالی که به من وتو هیچ نیازی نداره و نخواهد داشت.گفته دوستت دارم . کی و کجا رو سراغ داری که

 

احتیاجی..کاری..نیازی به تو نداشته باشه و همه جا به یادت باشه و هوات داشته باشه؟؟در رحمتش همیشه بازه و

 

فانوس قشنگش همیشه روشنه..پس فکرت از همه این اما و اگر ها دور کن...ترس و نا امیدی و تردید رو در گورستان

 

واژه ها به خاک بسپار و امید و صبر و عشق رو راه زندگیت قرار بده..و به گذشته و دیروز هم فکر نکن که کی

 

بودی و چی کارا کردی .فقط به امروز فکر کن نگران نباش پشتته..به شرط اینکه لحظه ها رو جست و جو کنی و

 

ثانیه ها رو زیر و رو.تا انچه رو در گذر ندانم کاری از دست دادیذی به دست بیاری و از نو اون چازی رو که خراب

 

کردی بسازی  اگه  اماده ای  و مرد سفری با ذکر قشنگ یا رب قدم اول رو مصمم و قاطعانه و خالصانه بردار..و با

 

تما م وجودت فریاد بزن:تنها  سپاس از ان او که هیچ دلی به هیچ کس غیر از از او خوش نیست و فراموش نکن که

 

تنها یاد خداست که ارامش بخش دلهاست.

 

همه میپرسند:

 

چیست در زمزمه مبهم اب؟

 

چیست درهمهمه دلکش برگ؟

 

چیست در بازی ان ابر سپید؟

 

روی این ابی ارام بلند

که ترا میبرد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام ؟

که تو چندین ساعت...مات و مبهوت به ان می نگری؟

نه به ابر

نه به اب

نه به برگ

نه به این ابی ارام بلند

نه به این اتش سوزنده که لغزیده به جام

نه به این خلوت خاموش کبوتر ها

من به این جمله نمی اندیشم !

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را میشنوم...میبینم..

من به این جمله  نمی اندیشم

بتو می اندیشم.

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به می اندیشم 

همه وقت...همه جا

من به هر حال که باشم بتو می اندیشم

تو بدان.این را تنها تو بدان

تو بیا...تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب!

من فدای تو.جای همه گلهاتو بخند!

اینک این من.که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از ان موی دراز

تو بگیر.توببند.تو بخواه!

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من.تنها تو بمان!

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است

اخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش...

 

در دل خسته ام چه میگذرد؟

این چه شوری است باز در سر من؟

باز. از جان من.چه میخواهند؟

برگهای سپید دفتر من؟

من به ویرانه های دل.چون بوم

روزگاری است های وهو دارم.

ناله ای دردناک و روح گداز

بر سر گور ارزو دارم

این خطوط سیاه سر در گم

دل من.روح من.روان من است

انچه از عشق او رقم زده ام

شیره جان ناتوان من است

سوز آهم اثر نمی بخشد

دفتری را چرا سیاه کنم؟

شمع بالین مرگ خود باشم

کاهش جان خود نگاه کنم

بس کنم این سیاهکاری.بس!

گرچه دل ناله میکند.((بس نیست!))

برگهای سفید دفتر من

از شما رو سیاهتر کس نیست...


نوشته شده در دوشنبه 88/10/21ساعت 12:3 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |


Design By : Pichak