جوان امروزی
می خواهم مثل یک قفس تورادرسینه ام محبوس کن وتو سخت اسیر من باشی ونگاه شبنم اشکهایت راجمع بزنم وشربتی سازم از عشق وشیرینی آن را به کام دلت بچسبانم0 نمی دانم آیاآفتاب می تواند رابط آشتی ما باشدو ماه جادوی عشق ابدی مامی خواهم سکوت قصه هایم را با گرمای وجودت درهم آویزم وسایه بانی بسازم از امید وصداقت را گواه بکیرم براین اندوه وبنشینم به تماشای طلوع0 برای روشن شدن نگاه تو غصه هایم را به غروب می رسانم واشکانم را نشانه گواه برلوح دل حک می کنم وصدایت را باز به گوشم می رسانم تا کلید ورودت به آستان عشق باشد0 می خواهم معنی نگاهت را قاب کنم وبردیوار وجودم آمیزم وهمه را به تماشابخوانم کاش می شدبرق اشکهایت روشنی بخش کلبه من باشد وطلسم نشکسته غربت را درهم شکند می خواهم توتنها شکفه باز شده بهار من باشی وبوی محبت را روانه دیار دل کنی0 قدم نهی وندادهی این منم من آمده ام 0 گه نماز عشق خواند از بهر عشق تا امین باشد از قهر عشق که به سجده عشق را استغفار کند عشق را منصورودر دارش کند تا که روزی ژیکی از دلبر رسد عاقبت روز جدایی سر رسد مژده ای دل دلبر آید نزد ما رو خبر کن عقل دور اندیش ما دیده را گو وقت دیدار آمده اشکهایت را خریدار آمده اختیار جسم وجانم دست تو عاقل و جاهل همی شد مست تو
Design By : Pichak |