سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























جوان امروزی

 

پس کنار خیال تو خواهم ماند !

مگر فاصله من و خاک ، چیزی بیش از چهار انگشت گلایه است ؟

بعد از سقوط ستاره آنقدر می میرم که دل تمام مردگان این کرانه خنک شود.

ولی هربار که دستهای تو ،

( یا دستهای دیگری! چه فرقی می کند ؟ )

ورق های کتاب مرا ورق بزند

زنده می شود و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم !

اما از یاد نبر ! بی بی باران !

در این روزهای ناشاد دوری و درد ...

هیچ شانه ای ، تکیه گاه رگبار گریه های من نبود !

.... هیچ شانه ای!

 

از جاده می پرسم

از سایه ای که قدم هایم را از بر است

نمی دانم از کجای آمدن می آیم

که تا همین جای راه

فقط یک سایه با من آمده است


نوشته شده در سه شنبه 89/3/4ساعت 4:1 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |


Design By : Pichak