جوان امروزی
دل تنگم ، خسته شدم ازاین دنیا دل تنگم ، دیگه تاقت ندارم بمونم تنها وقتی که تنهام دلم پرازغم می شه یه گوشه می شینه توگلوش بغزپرمی شه بی حالم ازاین دنیای پرازغم آخه دیگه نیست کسی دور و ورم می خوام بنویسم ازدل خودم شعربگم ازتنهایی دل خودم دوباره بخونم ازخودم دوباره تورودعوت کنم به دل خودم آیا تومی شنوی سخنم؟ آیاتومی بینی اشکم؟ گلویم بغض سنگینی دارد ودلم ازبغض گلویم سخت گرفته است نگرانم که این بغض سنگین درگلویم لانه کند ویاباترکشش چشمانم را پرازسیلاب کند اگربه من نگاهی کند حاجتم راخواهم گرفت وبغض رهایم خواهدکرد آه.دلم برای آن رویای عاشقانه چه دلتنگ است ودلش می خواهد که اورا درآغوش کشد آن جلوه نورانی آسمانی را عمری دوباره خواهم داشت ودنیایی طوفانی بادیدارموعودآسمانی شایدببینمش یاد در یاد نمی دانم کجا ، چشم در چشم نمی دانم چرا تو در آن سوی شقایق و من این سو تنها پل یادت در تب خاطره ام ویران شد و من از باغ جدا بی جهت نیست که من درپی راز جدایی هستم در پی یک سبد سیب که یک دانه آن نیم خورده به جا مانده سوا این همان نیمه سیبی است که من در پی نام تو از باغچه ات دزدیدم سرخ ،چون رنگ شقایق که زغم می سوزد زرد ، چون زرد قناری که بر آن می خواند چند روزی است که من طعمه تیر نگاه تو شدم آن طرف روی پل خاطره ات می مانم ، آب را می شمرم چشم در آب نمی ماند! لحظه ها از پی هم می گذرند ،برگ با باد خزان می افتد و فقط خاطره هاست که عجب تند و سریع زگذر خانه دل می گذرد و سپس ......... در ته چاه عمیق تقدیر ، همچو یه سنگ نهان می ماند در فراسوی نگاهت ، جریان دارد عشق و شقایق که در آن سو نگران می سوزد آری افسون نگاهت ،جریان خواهد داشت مثل یک رود بسان دریا اما، رود هم گر نرود مرداب است چشم هم گر که نبیند خواب است سفره را در جهت باد تکان خواهم داد تکه نان و سبد خاطره ام همره آب برفت رفت تا پس دیوار بلند تقدیر ، عاقبت آن نگهت محو شود آری ، آن چشم و آن تیرک چشمت همگی در پس چرخش ایام ، نهان خواهد شد و باز این منم ، من که در آن سو نگران منتظرم من تورابا صدای کاغذ وقلم واین غمم ,تا فراسوی لرزش مبهم اشک های هرروزوشبم بارعشه ی لب های عاشقم که دیرزمانی است از وقتی که نیستی گردوغبار خنده راپاک کرده ....دوست دارم من تو راپریشان گشته ,به گناه عشق آلوده گشته که جزسرزنش از نای کسی صدایی نشنیده ودر عمق بد گمانی ولفظ دیوانه گشتن گم گشته ...دوست دارم ومی پرستم من تو را آشفته حال بغ کرده همچون نت نیمه جان یک گیتار با گمانی ویرانی یک دیوار که تحلیل دل من را تحلیل روح وجان مرا به پیشانی کاه وگلی اش مهر زده دوستت می دارم من تو را درمیان باور وناباوربودنت دررویا وتا ابد نبود ن مهرت بانسیم وحشی وگخ گاه طوفانی خاطر ه های روزها ی ماندنت که جز اشک وحسرت برایم ارمغانی نیست دوستت دارم من تورا با چهر ه ی به غم پیوسته با دست به گریبانی من و لحظه بخه لحظه های یک بیچاره خسته با سوزش داغ به دل نشسته با اینکه دوستت می دارم تو را می سپارم به دوران ودلهای خسته تو.را می سپارم به دفتر پرازشعرم که بسته تورا می سپارم به اشک های بع بهار بارانی ات که درسطر به سطر دفترم نشسته من حس قشنگ دوست داشتن رابا ابرقسمت میکنم ساقی میکده بودم روزی می ومستی هرکده بودم روزی من دراین قافله عاشق بودم آتش عشق چشیدم روزی عشق جانسوزشد ومن بی تاب مفلس آن میکده گشتم روزی ازمی ومیکده سیراب شدم غفلت هردوزمن شد روزی همچو دیوانه پریشان گشتم آرزوبه گوروپریشان روزی آمدآن کس که جمالش حور است دیده دردیده من چون نوری آری آن غفلت وغم همه ارزانی من من دراین میکده نوربدیدم روزی نورمن ای دیده ام باز بمان روح برپیکربی جان وشیدایم شوی
عاقل بودم وبا زمان خود ناآَشنااز پیله پرکشیدم شادمان بابالهایم جستم ندانم چه شد! دردام نامردی روزگار دربند شدم رهایی نبود!! جستی نبود!! پس آرمیدم تانفس آخرم سر رسد امااز غفلنت روزگار نسیم ملایمی بربالهایم نقش بست که چه شد چه باک از پریدن درکنارش که امید رهایی نبود یارایم شد بال کشیدم دوباره برآسمان نقش بالهایم راآویختم اوج گرفتم رسم پرواز را از برکردم اما نسیم بی تاب رفتن بود!من را چه تاب ازاین دل کندن !من با نسیم نبودم در نسیم بودم @اوج گرفتن رابااو آموختم هرکلامش همانند شیرینی عسل بردل می نشست امااکنون باهر کلامش تیشه به ریشه ام میزند!تکانی بالهایم زد که پرواز کن باید بروم اماندانم چرابی این نسیم ماندن رانیاموختم
Design By : Pichak |