سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























جوان امروزی

 

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

 

بی دل

 

منم که گوشه میخانه خانقاه من است

دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک

نوای من به سحر آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله

گدای خاک در دوست پادشاه من است

غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست

جز این خیال ندارم خدا گواه من است

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی

رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی

فراز مسند خورشید تکیه گاه من است

گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش و گو گناه من است


نوشته شده در شنبه 88/10/26ساعت 5:17 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

........که مرا می خواند

به کدامین سو....کدامین نوا...

صدای کیست که مرا می خواند 

من اینجا در کتم عدم ..عالم نیستی ......تاریکم

صدای آرام و دلنشینی مرا میخواند.. به اوج میروم

به طرف آن صدا..چگونه هست حال زارم.....آری اینست

رها ... رها....رها.. من .....رها از بند جسم وجان من

پرهایم را بستم و بر سجده افتادم و اینگونه بود که دانستم  صدا صدای خدا بود....

 

دل من آرام گیر:

قلبی درون سینه ....نیمی ز شوق ....نیمی ز اندوه ..... انبوه

چشم بسته و نابینا دنبار یار میگردم.

و چه بسیار پرده میان من و یار

جان من برخیز پرده ها را کنار زن

جان من برخیز و چشم تن ببند و چشم جان باز کن تا .....بینا شوی

غالب شو بر اهریمن وجودت ....رها شو از منیت

              «     دریاب عشق را که می توانی 

 


نوشته شده در شنبه 88/10/26ساعت 11:7 صبح توسط گل نفیس نظرات ( ) |

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که

 الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست

 بلکه گذاشتن سدی در برابر رودیست که از چشمانت جاری است

 عمیق ترین درد زندگی مردن نیست

 بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته است

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن شانه های محکمی است

 که بتوانی به آن تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی
نوشته شده در پنج شنبه 88/10/24ساعت 12:23 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

 

تا حالا فکر کردی عشق یعنی چی؟ عشق یعنی اینکه یکی بهت بگه از رنگ لباست خوشش میاد و تو

هم از اون به بعد همیشه همون رنگو بپوشی ! تا حالا دلتنگ کسی شدی؟ اصلا میدونید دلتنگی چیه ؟

اونهم از بدترین نوعش؟ بزرگترین دلتنگی اینه که بدونی اون کسی که دوسش داری هیچ وقت مال تو

نمیشه . اینکه بدونی یه روزی از کسی که دوسش داری باید جداشی حالا چه بخوای چه نخوای . تا حالا

فکر کردی خوشبختی یعنی چی ؟ خوشبختی یعنی اینکه یکی یه گوشه دنیا باشه که دوست داشته باشه

یکی باشه که پناه خستگی هات باشه یکی باشه که نگاهش وجودتو گرم کنه تا حالا فکر کردی آرامش

یعنی چه؟ آرامش یعنی اینکه همیشه ته دلت مطمئن باشی که توی سینهء کسی که دوسش داری یه خونه

گرم داری تا حالا فکر کردی زندگی یعنی چی؟ زندگی یعنی اینکه همه عمرت تلاش کنی و جون بکنی

برای بدست آوردن اونچیزی که بهش ایمان داری زندگی یعنی اینکه خودتو دوست داشته باشی برای

 

اینکه توی دلت عشق اون هست تا حالا فکر کردی هدف یعنی چی ؟ هدف یعنی صبح که از خواب پا

میشی بدونی اون روز باید چیکار کنی ؛ بدونی اون روز باید از کدوم مسیر رد شی تا یه تلفن کارتی

داشته باشه! تا حالا فکر کردی انگیزه چیه؟ انگیزه اونه که وقتی میخوای بری سر قرار صد بار بری

جلوی آینه و لباستو چک کنی !!! تا حالا فکر کردی که قسمت یعنی چی؟ قسمت یعنی اینکه بشینی دست

روی دست بزاری و هر طرف باد اومد تو هم بری قسمت یعنی اینکه همه تنبلی ها و بی عرضگی ها رو

بندازی گردن روزگار یعنی بشینی مثل بدبختها به از دست دادن محبوبت راضی بشی به سرنوشت چی ؟

به اون فکر کردی؟ سرنوشت دیگه اونی نیست که از سرت نوشته سرنوشت یعنی اینکه یه روز جلوی چشات رفیقت و تنها رفیقت تنهات بزاره و بگه « این بازی روزگاره ... »

 

حالا به خودت فکر کن ! خودتو تا حالا معنی کردی ؟ و انسان یعنی همیشه انتظار ... انتظار ... انتظار        

 

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق

کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی

بلند به تعریف قلب خود پرداخت.

ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با

تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او

برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند

برای همین  گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که

هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او

ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟

 

مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب

تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .

 

پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض

نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و

به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده

قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم

عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها  بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام

اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما

یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با

قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟

 

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت

از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را

گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان

گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به

قلب او نفوذ کرده بود...

بهای هرچیزییه ارزش پس بانظراتت من ازباارزش بودن نوشتم مسرورکن.


نوشته شده در چهارشنبه 88/10/23ساعت 3:50 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

 

 شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.

 

فرشته پری به شاعر داد

 

و شاعر ، شعری به فرشته.

 

شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت

 

و شعرهایش بوی آسمان گرفت

 

 و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد

 

و دهانش مزه عشق گرفت.

 

خدا گفت : دیگر تمام شد.

 

دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.

 

زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود،

 

زمین برایش کوچک است

 

و فرشته ای که مزه عشق را بچشد،

 

 آسمان برایش تنگ...


غصه من

 

برام از قصه ی تنهایی می گی

برام از درد دوتا ماهی می گی

برام از قشون قشون لشکر غم

از شب کبود تنهایی می گی

برام از خاطره ها قصه می گی

از یه درد بی دوا قصه می گی

برام از دلتنگی بی انتها

از تب فاصله ها قصه می گی


من هنوزم یه صبور بی صدام

من هنوزم یه غریب بی پنام

من هنوزم پر خواهش دلم

من هنوزم یه کویر کهنه پام

برام از غصه نگو ، قصه نگو

برام از عاشق دلخسته نگو

برام از درد نگو ، سرد نگو

برام از عاشق بی درد بگو

حرفی از باد بزن ، داد بزن

حرفی از اسیر دلشاد بزن

از غم راه نگو ، آه نگو

از شب دلگیر بی ماه نگو

من هنوزم یه صبور بی صدام

من هنوزم یه غریب بی سرام

من هنوزم پر خواهش دلم

من هنوزم یه کویر پام

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/10/23ساعت 11:29 صبح توسط گل نفیس نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak