جوان امروزی
دلم را مشکنش دیوانه گردد که جان درعشق تو پروانه گردد من از دست فراق آسان دهم جان الهی... جان ستان آسوده گردد امان ای سرنوشت از من چه خواهی؟ که عمرم بی وجودش هیچ گردد من وتقدیر وتنهایی چه سوداست کرم کن بی نگاهت سوز گردد گزیدم آه... بر سینه جگر سوز که شاید... اندکی آرام گردد الهی ......شکر عشقم آفریدی ولی افسوس...اندک عشق گردد شعر از نفیسه بار الهی آمده ام اما با دلی خسته از روزگار با امیدی در سرای ویرانه گی ام... پروزا را خود به من آموختی ؟ پس چرا پرواز را امیدی نیست؟ حیران بادی ام که می وزد و دست بر چهره خسته ام می کشد ... من در این سرا غربتی عظیم دارم بخوان بسوی خود مرا من اینجا غریبم ......... مرا به سوی خود بخوان..من خسته ام ..... خسته ام ..... شعر از نفیسه ساقیــــا جام می ام ده مست یک پیمانه ام از خلایق رسته ومستـــــان یک بیگانه ام راوی مهر دلش گشتم مرا راندش زخود باکه گویم تانرنرنجدازغم وتنهایی شیدا دلم می سرایم از فراقش گشته دل بی تاب وخار باز آی ای بــــی وفا گشتم مریدت یک کلام فاش گویم که از مهرت جــــــــــــــــان دهم می دراین میکده ورخصت جــــان می دهم روزگاری با دل تنــــــــــــها کلامی داشتی ساقیـــــــم گشتی ومن می دراین پیمانه ام کاش می دیدی فراقـــــــــت با دل چه کرد تک نگارش بودی وپر شد ز آه و ترس وغم رنجش دل را روا می داری ووفا کم میکنی رنجش از دل نشاید شاکی از سرنوشتم می شوم بارالهـــــــــی کاش برگردد به نزدم مهربان می سرایم این ترانه تابـــــگرید روح وجانم شعراز نفیسه عجب از خط زمان با من تنها چه کنی من چه کردم که چنین با من شیدا بکنی شهره هر دو جهان شد غم وتنهایی دل دلم شکستم!که چنین با من تنها بکنی؟ دلم از بی مهری دنیا چه غریب است عجب ازسوز دلم ای دل تنها چه کنی؟ سهم چشمام همه بارانی وبی همدمیه می سرایم که با غربت چشمام چه کنی؟ یا رب عاجزم از حکمت این دل ولی مرهمی ده بردلم یا خاک بالینم کنی ای رفیقان برسنگ مزارم حک کنید خسته بود از مهر دنیا وخاکش میکنی شعرازنفیسه ای دل تو چرا حزن وپریشـــــــــــــــان گشتی از همه خلق بجز همنفسی دورو گریزان گشتی هر دم از وصف دلان مست وپریــــشان گشتی ساقی میــــــــــــــــکده وراوی حیران گشتی وصف بی مهری شیدا صفتان نیک تواز بر گشتی عجب از خط زمان زود گریــــــــزان گشتی بی می وجام شرابش تو مســــــــتان گشتی مستی میکده وجام شرابــــــــــــــش گشتی هردم از وصف دلت نیک نـــــگارش گشتی از جوانمردی نیک دلان زود تو پرپر گشتی ای دلم لیک چرا راوی غربــــــــت گشتی از جهان رسته وبی تاب وپریـــشان گشتی بگذر از مستی دل نی به نیســـــتان گشتی خارو بی سرمه ی این چشم پریشان گشتی همدم نه که همان اشک به چشـــــمم گشتی پس بیا روح و روانم تو امیـــــــــــــدم گشتی شعر از نفیسه
Design By : Pichak |