جوان امروزی
عشق یـعـنی شـادی و ســـرزندگی عشق یــعنی مـنـتـهـای بـنــدگی عشق یـعنی سـوخـتـن ،افــروخـتن شـیـــوه دریــا دلان آمــوخــتــن عشق یـعنی سـوزش پـــروانه هـا شورش دل ،خون سرخ لاله ها عشق یـعنی صـوت بـلبـل در بهـار خــنــده گـُل بــر فــراز شـاخسار عشق یـعـنی وامـق و عَـذرا شـدن بهــر صــید دُر سوی در یا شدن عشـق یـعـنی زنــدگــی را سـاختن دل بـه مـعــبــود گــرامــی باختن عشـق یــعــنی در ره او ســربــدار عشق یـعنی لـحظه های بی قرار عشق یـعـنـی بــیــسـتون را تاختن چهــره زیـبـای شـیـریـن ساختن عشق یعنی همچو مجنون سوختن راه و رســم عـــاشــقــی آموختن عشـق یـعـنی یــوسف کنعان شـدن از زلــیــخا های دون پنهان شدن عشق یـعـنی جــاودانــی و غــرور درس مـهــرو عاطفه کردن مرور چه بگویم زسرنوشت چه بگویم روزگار... میگویند خطیست بر پیشانی ما! دست که میکشم هنوز خیس است از عرق شرم اولین دیدار... هرچندکه گریستم زهجرت شب وروز غوطه ور چون خسی در گردباد سرنوشت زندگی می کشد مرا تا ناکجای غم من خسته ام ولی خوش بحال سرنوشت نه پای رفتنم بود نه جای ماندنم ولی می برد مرا کاروان سرنوشت در گیر و دارزندگی شعر من رقم نخورد لابلای دفترت من مانده ام چرا هنوز دم میزنی ز سرنوشت بار هاگفته ای صد بار شنیده ام ننویس گناه خود بر پای سرنوشت رفته ای ولی دل می خواهدت هنوز ای بهترین غزل ای شعر سرنوشت... آغاز عشق تا حالا فکر کردین که نقطه اغاز عشق و دلدادگی کجاست و اصلا چه جوری میشه که ادم ها اهل دل میشن؟؟تا به حال شده دلت رو جایی یا دست کسی بدی؟دلت رو به صفای چه چیزی می بخشی؟یه نگا.یه صدا..!!یه خوبی یا شاید هم یه حس و یه عشق.اگه معرفت داری و مرام تو خونته.اگه خراب یاری و دنبال یه همدم و دلدار همیشگی می گردی.دلت بده دست خدا.تو عشق و عاشقی حرف اول می زنه وپشیمونی ودرد هم نداره..و تازه بهت امید هم می بخشه.دلت رو زیر پاش نمی ذاره و خونه دلت رو روشن هم می کنه.اسوده خاطر باش..کلید قلبت رو به الهه ای می بخشی که خودش شاه کلید همه خوبی هاست..و صفای دلت خاطر دلداری می شه که واژه های عاشقانه مقابلش سر به سجود می گذارندو زندگیت با عشق و عاشقی است که عشق می افرینه..هیچ شک و تردید وترسی به دلت به ذهنت به گفتارت راه نده..اگه ازمن خوشش نیاد..اگه منو قبول نکنه و هزاران اما و اگر دیگه..چون اون...اون خدای مهربون در عین حالی که به من وتو هیچ نیازی نداره و نخواهد داشت.گفته دوستت دارم . کی و کجا رو سراغ داری که احتیاجی..کاری..نیازی به تو نداشته باشه و همه جا به یادت باشه و هوات داشته باشه؟؟در رحمتش همیشه بازه و فانوس قشنگش همیشه روشنه..پس فکرت از همه این اما و اگر ها دور کن...ترس و نا امیدی و تردید رو در گورستان واژه ها به خاک بسپار و امید و صبر و عشق رو راه زندگیت قرار بده..و به گذشته و دیروز هم فکر نکن که کی بودی و چی کارا کردی .فقط به امروز فکر کن نگران نباش پشتته..به شرط اینکه لحظه ها رو جست و جو کنی و ثانیه ها رو زیر و رو.تا انچه رو در گذر ندانم کاری از دست دادیذی به دست بیاری و از نو اون چازی رو که خراب کردی بسازی اگه اماده ای و مرد سفری با ذکر قشنگ یا رب قدم اول رو مصمم و قاطعانه و خالصانه بردار..و با تما م وجودت فریاد بزن:تنها سپاس از ان او که هیچ دلی به هیچ کس غیر از از او خوش نیست و فراموش نکن که تنها یاد خداست که ارامش بخش دلهاست. همه میپرسند: چیست در زمزمه مبهم اب؟ چیست درهمهمه دلکش برگ؟ چیست در بازی ان ابر سپید؟ روی این ابی ارام بلند که ترا میبرد اینگونه به ژرفای خیال چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟ چیست در کوشش بی حاصل موج؟ چیست در خنده جام ؟ که تو چندین ساعت...مات و مبهوت به ان می نگری؟ نه به ابر نه به اب نه به برگ نه به این ابی ارام بلند نه به این اتش سوزنده که لغزیده به جام نه به این خلوت خاموش کبوتر ها من به این جمله نمی اندیشم ! من مناجات درختان را هنگام سحر رقص عطر گل یخ را با باد نفس پاک شقایق را در سینه کوه صحبت چلچله ها را با صبح نبض پاینده هستی را در گندم زار گردش رنگ و طراوت را در گونه گل همه را میشنوم...میبینم.. من به این جمله نمی اندیشم بتو می اندیشم. ای سراپا همه خوبی تک و تنها به می اندیشم همه وقت...همه جا من به هر حال که باشم بتو می اندیشم تو بدان.این را تنها تو بدان تو بیا...تو بمان با من تنها تو بمان جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب! من فدای تو.جای همه گلهاتو بخند! اینک این من.که به پای تو در افتادم باز ریسمانی کن از ان موی دراز تو بگیر.توببند.تو بخواه! پاسخ چلچله ها را تو بگو قصه ابر هوا را تو بخوان تو بمان با من.تنها تو بمان! در دل ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است اخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش... در دل خسته ام چه میگذرد؟ این چه شوری است باز در سر من؟ باز. از جان من.چه میخواهند؟ برگهای سپید دفتر من؟ من به ویرانه های دل.چون بوم روزگاری است های وهو دارم. ناله ای دردناک و روح گداز بر سر گور ارزو دارم این خطوط سیاه سر در گم دل من.روح من.روان من است انچه از عشق او رقم زده ام شیره جان ناتوان من است سوز آهم اثر نمی بخشد دفتری را چرا سیاه کنم؟ شمع بالین مرگ خود باشم کاهش جان خود نگاه کنم بس کنم این سیاهکاری.بس! گرچه دل ناله میکند.((بس نیست!)) برگهای سفید دفتر من از شما رو سیاهتر کس نیست... قصه ی دلتنگی من شد حکایت گوش کن قصه ی خاموشی من شد روایت گوش کن قصه گوی خود شدم راوی ندارم بهر خود خود حکایت می کنم این قصه را پس گوش کن روزگاری بود... این دنیا برایم عشق و حال سر به سر زیبایی و لطف و صفا و مهرو یار شب برایم به چه زیبا بود همراه و رفیق چون تمام دل خوشی ها بهر من همراه و نیک پیری آمد گفت با من... تا توانی شاد باش چون دگر فردا نباشد از برایت عشق و حال عشق و حال من همه امروز تنهایی و غم غصه و ماتم شده همراه و دلتنگی و غم حال اگر آمد سراغم پیر دنیا دیده باز گویمش لطفی نما... گو راز تنهایی تو باز بخت و اقبالم سبب شد تا دوباره دیدمش خواستم با من بگوید راز تنهایی و غم گفت با من لطف این دنیا سراسر درد و رنج گفت یاد آور کویری را و یک دنیا عطش کار دنیا بی شباهت نیست با عشق و عطش هر زمانی کام تو..... آب گوارایی چشید دان همه وهم و خیال است و سرابی بیش نیست پس دگر دنبال همراه و رفیق ره مباش کار دنیا را به اهل وادی فانی سپار این بگفت و مثل رودی جاری و پیوسته رفت حال من ماندم در این دنیای فانی بی سبب به قولی هم : بشین بر لب جوی و گذر عمر ببین که چه سان می گذرد کند ولی نیک ببین چه سرابی زیباست چو کویری بی آب و من یک رهگذرهمین عشق یعنی عشق یعنی یک بیابان درد سر عشق یعنی با تو آغاز سفر عشق یعنی قلبی آماج خطر عشق یعنی تو بران از خود مرا عشق یعنی باز می خوانم تو را عشق یعنی کلبه های آرزو عشق یعنی با تو گشتن هم کلام عشق یعنی انتظار یک سلام عشق یعنی دستهایی رو به دوست عشق یعنی دل سپردن تا ابد عشق یعنی تو بسوزانی مرا عشق یعنی سایه بانم من تو را عشق یعنی بشکنی قلب مرا بنگاه دل دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت ولی هیچکس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد. یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است یکی گفت چرا نور اینجا کم است و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است ! و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم: خدایا، تو قلب مرا می خری ؟. و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت سرخود ببست و من روی آن در نوشتم ببخشید، دیگر "برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم پیش از اینها فکر میکردم خدا مثل قصر پادشاه قصهها پایههای برجش از عاج و بلور ماه ، برق کوچکی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان رعد و برق شب، طنین خندهاش دکمه پیراهن او، آفتاب هیچکس از جای او آگاه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود آن خدا بیرحم بود و خشمگین بود، اما میان ما نبود در دل او دوستی جایی نداشت هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا زود میگفتند: این کار خداست هرچه میپرسی، جوابش آتش است تا ببندی چشم، کورت میکند کج گشودی دست، سنگت میکند تا خطا کردی، عذابت میکند باهمین قصه، دلم مشغول بود خواب میدیدم که غرق آتشم در دهان اژدهایی خشمگین محو میشد نعرهایم، بی صدا نیت من، در نماز و در دعا هرچه میکردم همه از ترس بود سخت، مثل حل صدها مسئله مثل تکلیف ریاضی سخت بود تا که یک شب دست در دست پدر درمیان راه، در یک روستا زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند با وضویی دست و رویی تازه کرد گفتمش، پس آن خدای خشمگین گفت: آری، خانهی او بیریاست مهربان و ساده و بیکینه است عادت او نیست خشم و دشمنی خشم، نامی از نشانیهای اوست قهر او از آشتی، شیرینتر است دوستی را دوست، معنی میدهد هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست تازه فهمیدم خدایم، این خداست دوستی، ازمن به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را باد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود میتوانم بعد از این، با این خدا میتوان با این خدا پرواز کرد میتوان دربارهی گل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت میتوان با او صمیمی حرف زد میتوان تصنیفی از پرواز خواند میتوان مثل علفها حرف زد میتوان درباره هر چیز گفت
خانهای دارد کنار ابرها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
بر سر تختی نشسته با غرور
هر ستاره، پولکی از تاج او
نقش روی دامن او، کهکشان
سیل و توفان ، نعره توفندهاش
برق تیغ خنجر او، ماهتاب
هیچکس را در حضورش راه نیست
از خدا در ذهنم این تصویر بود
خانهاش در آسمان، دور از زمین
مهربان و ساده و زیبا نبود
مهربانی هیچ معنایی نداشت
از زمین، از آسمان، از ابرها
پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا شدی نزدیک، دورت میکند
کج نهادی پای، لنگت میکند
در میان آتش، آبت میکند
خوابهایم خواب دیو و غول بود
در دهان شعلههای سرکشم
بر سرم باران گرز آتشین
در طنین خندهی خشم خدا ...
ترس بود و وحشت از خشم خدا
مثل از بر کردن یک درس بود
تلخ، مثل خندهای بیحوصله
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
راه افتادم به قصد یک سفر
خانهای دیدیم، خوب و آشنا
گفت: اینجا خانهی خوب خداست
گوشهای خلوت، نمازی ساده خواند
با دل خود، گفت و گویی تازه کرد
خانهاش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مثل نوری دردل آیینه است
نام او نور و نشانش روشنی
حالتی از مهربانیهای اوست
مثل قهر مهربان مادر است
قهر هم با دوست، معنی میدهد
قهر او هم یک نشان از دوستی است...
این خدای مهربان و آشناست
از رگ گردن به من نزدیکتر
نام او را هم دلم از یاد برد
چون حبابی، نقش روی آب بود
دوست باشم، دوست، پاک و بیریا
سفرهی دل را برایش باز کرد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
مثل یاران قدیمی حرف زد
با الفبای سکوت آواز خواند
با زبانی بیالفبا حرف زد
میتوان شعری خیال انگیز گفت...
Design By : Pichak |