جوان امروزی
سخن از ماندن نیست، میرسد روزی که فریاد وفا را سر کنی می زنم در تا گشائی عاقبت در به رویم وا نمائی عاقبت درگه تو درگه امید ماست نا امیدی از تو،بر این در خطاست سائلان با صد هزاران آرزو چشم گریان سوی تو آورده رو بر نمی گردد کسی دست تهی قدر هر کس در کفش چیزی نهی آن یکی خواهد ز تو مال و منال و آن دگر خواهد زتو صد شور و حال دیگری خواهد دوای درد خویش تا نماید مرهمی بر قلب ریش هر کسی را حاجتی باشد عجیب حالشان را حالتی باشد غریب من چه گویم از دل سر گشته ام خون دل با آب چشم آغشته ام من نمی خواهم ز تو مال و منال من نمی خواهم ز تو صد شور و حال من نمی خواهم دوای درد خویش تا نمایم مرهمی بر قلب ریش من نمی خواهم بهشت جاودان من نمی ترسم ز دوزخ بی گمان درد من از نوع و جنس دیگر است درد من از هجر روی دلبر است گر به دوزخ دیدنت حاصل شود شعله هایش جنت کامل شود بی جمالت گر چه باشم در بهشت من نمی خواهم ز تو این سرنوشت شعر از درویش دلم می گیرد از حال خرابم گذشت عمر عزیز و من به خوابم چرا من غافل از احوال خویشم فتاده آتشی بر قلب ریشم اگر گشتم به هجران مبتلا من اگر افتاده ام اندر بلا من اگر می سوزم از هجران رویش اگر راهی ندارم من به کویش گناه آن بت شیرین لقاء چیست دلم را بهره از شور و صفا نیست مرا هر لحظه میخواند نگارم ولی خوابم خبر از خود ندارم فراموشم شده شیدائی او خط و خال و همه زیبائی او فراموشم شده آن عهد دیرین محبت های آن دلدار شیرین مرا روزی انیسی مهربان بود دلم در بند آن شیرین زبان بود شدم غافل من از آن شور و مستی اسیر نفسم و در خود پرستی نمی بینم دگر نور جمالش فراموشم شده حد کمالش مرا دیگر نمانده چاره کار بجز لطف و عطا و بخشش یار رها سازد مرا از خود پرستی بیندازد مرا در شور و مستی عاقبت گیتار زن دیوانه شد همره من بر سر پیمانه شد ساز او سر مست شد از مستی اش همنوا شد با تمام هستی اش او به من دل داده من سر می دهم سر چه باشد ،چیز بهتر میدهم در کلامش شور و حال و سادگی در نگاهش نور عشق و زندگی آه از آن گیتار زن بیداد کرد عشق را در کوچه ها فریاد کرد کاسه صبرش دگر لبریز شد گوش جانش بر حوادث تیز شد آه از آن گیتار زن شد بیقرار لحظه ها را می شمارد بیشمار بیقرار وصل شد سر مست گشت عاشق شب، آسمان و کوه و دشت من چه میگویم منم دیوانه ام عاشق گیتار زن مستانه ام ما دو تا یکتا شدیم از همدلی تا نباشد بین ما بی حاصلی ای خدا گیتار زن سر زنده باد تا ابد عشق و جنون پاینده باد کاش میشد تا خدا پرواز کرد پای دل از بند دنیا باز کرد کاش میشد از تعلق شد رها بال زد همچون کبوتر در هوا کاش میشد این دلم دریا شود باز عشقی اندر او پیدا شود کاش میشد عاشقی دیوانه شد گرد شمع یار چون پروانه شد کاش میشد جان ز تن بیرون شود چشم از هجران او پر خون شود کاش میشد از خدا غافل نبود کاش در افکار بی حاصل نبود کاش میشد بر شیاطین چیره شد تا رها از بند با این شیوه شد کاش دستم را بگیرد توی دست تا شوم از دست او من مست مست کاش میشد مست باشم تا ابد سر بر آرم دست افشان از لحد کاش میشد تا که در روز جزا شاد باشم از عمل پیش خدا کاش میشد یک نفس دیدار یار تا شوم مدهوش ؛ گردم بیقرار کاش میشد با خدا شد همنشین عشق آغاز شد عشق آغاز شد و پنجره ها باز شـدند اختران از نفس سرد شب آغاز شدند کلماتی که در اعماق زمین پنـهان بود زیـــر بـاران بهـــاری همه ابراز شـدند عشق آهنگ پدید آمدنی دیگر داشت صبـحدم حنجره ها غرق در آواز شدند آسمان چتر محبت بر سر خاک کشید یـک افـق چلچله آمـاده پــرواز شـدند عشق واقعی دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش همیشه ازدرد چشم خود می نالید سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود0 همه نعجب کردند مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم
امید به روایت افسانهها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود.ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بکنم.من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به کار بردهام. به همین دلیل این قدر کهنه است از دریا پرسیدن عشق چیست، گفت:خشکیدن........از گل پرسیدن عشق چیست، گفت:پرپر شدن........ از زمین پرسیدن عشق چیست، گفت: لرزیدن............. از آسمون پرسدین عشق چیست، گفت: باریدن..........از انسان پرسیدن عشق چیست،ناگهان ندایی از درونش گفت:جداییاگر آدمی زندگی را دوست داشت در اغاز تولد نمی گریست لحظات را طی کردیم تا به خوشبختی رسیدیم،اما وقتی رسیدیم فهمیدیم خوشبختی همان لحظات بودهر چیز دنیا شنیدنش بزرگتر از رسیدن به آن است و هر چیز از آخرت دیدن و رسیدن به آنبزرگتر از شندیدن آن استجلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل،و عشق محکوم بود به تبعید به دورتریندنقطه مغز یعنی فراموشی،قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق ،آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی شنیدن صدایش را داشتی،ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی وشما پاها که همیشه رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟ همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند،تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:دیدی قلب همه از عشق بی زارند،ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی!؟قلب نالید و گفت:من با وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و فقط با عشق میتوانم یک قلبی واقعی داشت0 عشق واقعی یعنی: عشق حقیقی بی دلیل است واز قلب سرچشمه می گیرد. هرگز به دنبال تأیید عشق بامعیارهای ذهنی نباش. ذهن فقط به درد زندگی در دنیا می خورد. اگر بخواهی می توانی به توانایی ها و امکانات فردی که دوستش داری فکر کنی اما در این صورت تو برای زندگی آینده به دنبال شرایط بوده ای. عشق فراتر از اینهاست. فراتر از معیارهای ذهنی است. عشق از جاذبه های بدنی هم فراتر است نزدیکی عشق فاصله های زمانی و مکانی را درهم می شکند چون مرز عشق از زمان و مکان فراتر است. تو از طریق قلبت با قلب دیگری ارتباط می گیری... این رابطه کلامی نیست به حرف در نمی آید و با هیچ معیار ذهنی قیاس نمی شود. از قلب عشق و اعتماد زاده می شود. ذهن همیشه تردید دارد در حالی که عشق کاملاً اعتماد می کند. عشق از بدن چهارم می آید بنابراین با معیارهای بدن های پایین تر قابل سنجش نیست و فقط به وسیلة آنها به نحوی محدود حس می شود.شما وقتی کسی را دوست دارید تنها از حضورش شاد می شوید و دیگر نیازی به هیچ چیز دیگری ندارید.حالا به عنوان یک شاهد به فردی که از عشق خود نسبت به او شک دارید فکر کنید. تصور کنید که مقابل هم قرار گرفته اید و شما به عنوان شاهد هم خود را می بینی و هم او را. چه احساسی دارید؟ آیا ضربان قلبت تان تندتر شده؟ آیا حس می کنید امواج شادی بخش از سوی قلب او به سمت شما می آید؟ آیا حضور او برایتان نشاط آور است؟چشمان خود را ببندید و این امواج را با تمام وجود بررسی کنید. تنها عضوی که می تواند بگوید شما عاشقید یا نه قلبتان است
من و تو رهگذریم،
راه طولانی و پر پیچ و خم است،
همه باید برویم تا افقهای وسیع،
تا آنجا که محبت پیداست
و شاید
اینجا سر آغاز بودن است
و من و تو
و هیاهوئی در شهری سبز و آبی و خاکستری
ما می گریزیم
شاید از بودن
شاید از ماندن
شاید از رفتن
جز هراس ما را چه باید
من و تو رهگذریم
به فردا بیند یش
به طلوعی دیگر
و به آغازی دوباره
و ما گشایندهء راهیم
لغزش
صبر
مداومت
ولی بدان و باور کن
اینجا بی شک آغاز بودن ماست
میرسد روزی که احساس مرا باور کنی
میرسد روزی که نادم باشی از رفتار خود
خاطرات رفته ام را مو به مو از بر کنی
میرسد روزی که تنها ماند از من یادگار
نامه های کهنه ای را که به اشکت تر کنی
میرسد روزی که در صحرای خشک بی کسی
بوته های وحشی گل را زغم پرپر کنی
میرسد روزی که صبرت سر شود در پای من
آن زمان احساس امروز مرا باور کنی
درد من
شور و مستی
گیتار زن
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگیست
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر
Design By : Pichak |