جوان امروزی
یک آسمان زبانه ی آتش نگاه تو جان می دهم نفس بکشم درپناه تو دل راوبال گردن جسم نموده ام آنقدرعاشقم که شدم زابه راه تو چشمم اسیر دوزخ لبهای آتشین آتش گرفته است دلم ازنگاه تو دل مبتلا شده است تواینگونه تا نکن ازخودنران نمی روم زبارگاه تو خودرااسیرپیچ وخم کرده ام ولی دل می دهم که هی بشوددل تباه تو باالتماس آمده ام وا شود یخم امشب چنین منم پرم ازاشک وآه تو قربان ردپای توچشمان خاکیم جانم فدای صورت چون قرص ماه تو ای شاه بیت هرغزلم پیش روی من بنشین که یک غزل بنویسم گواه تو این روزها باابرو برداشتن ماه حتی بیداریم نمی گیرد احساس میکنم آنقدربا زندگی کافرشده ام که فقط کمی جسد اجاره ای لازم دارم برای مردنم ! قضاوت قهقهه هایم به عهدباد سهم تواما آخرین تکه لبخندام است که برایت وصیت کرده ام روی قبرم بنویسید: دختری که نمرد!
امشب امیداین دل دیوانه خسته است بازی نمی کنم دل دیوانه خسته است ازباد می گریزم وبا شمع زنده ام این رسم زندگیست که پروانه خسته است از سوت وکور بودن بازار عاشقی دیوارهای دودی میخانه خسته است تکرار لحظه های توجام شراب من ساقی کجاست بازکه پیمانه خسته است...... چون واژه ای تازه ی شعرمعاصری گل برگهای کهنه ی افسانه خسته است برکوچه های خاکی این دلم قدم بزن بی شک غباراین دل بیگانه خسته است حالابیاوحسرت من رامرورکن حالاکه اینچنین دل دیوانه خسته است آن ترک پری چهره که دوش ازبر مارفت آیاچه خطا دید که ازراه خطا رفت تارفت مراازنظرآن نورجهان بین کس واقف مانیست که ازدیده چهارفت برشمع نرفت ازگذرآتش دل دوش آن دودکه ازسوزجگربرسرمارفت دورازرخ اودمبدم ازچشمه چشمم سیلاب سرشک آمدطوفان بلارفت ازپای فتادیم چوآمدغم هجران دردردبماندیم وازدست دوارفت دل گفت وصالش به دعابازتوانیافت عمر ست که عمرم همه درکاردعارفت احرام چه بندیم چون آن قبله نه اینجاست درسعی چه کوشیم چوازمروه صفارفت دی گفت طبیب ازسر حسرت چومرادید هیهات که رنج توزقانون شفارفت ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه زان پیش که گویندازدارفنارفت
Design By : Pichak |