جوان امروزی
هرشب دررویاهایم تورامی بینم واحساس می کنم واحساس می کنم توهم همین احساس راداری دوری, فاصله وفضابین ماست وتواین رانشان دادی وثابت کردی نزدیک, دور هرجایی که هستی ومن باور می کنم قلب می تواندبرای این بتپد یک باردیگردررابازکن ودوباره درقلب من باش وقلب من باهیجان خواهدآمدوخوشحال خواهدشد مامی توانیم عاشق باشیم واین عشق می تواندبرای همیشه باشد وتازمانی که نمردیم ,نمی گذاریم, بمیرد درزندگی من ماهمیشه ,خواهیم تپید نزدیک , دور هرجایی که هستی من باور دارم که قلب هایمان خواهدتپید یک باردیگردررابازکن وتودرقلب من هستی ومن ازته قلب خوشحال خواهم شد تواینجاهستی ومن هیچ ترسی ندارم می دانم قلبم برای این خواهد تپید مابرای همیشه باهم خواهیم بود تودرقلب من درپناه خواهی بود وقلب من برای تو خواهد تپید وخواهد تپید...... مارگوت بیگل
خداوندا مرنجانم ز سوزش وجودم رابباف از تاروپودش بریزان هردم از آب حیاتم لبالب آب هستی دروجودش من آن غرقه به گیسوی حبیبم مکن محرومم ازامواج رودش تولطفی عاید ما کن که فردا بساط بزم سازم با ورودش الهی قلب عاشق رانسوزان بسی ایمن کن ازچشم حسودش رحیما من توسل ازتو جوییم ت ورحمی کن براین شام و سجودش
بت,میکده, معشوق ,خدا ,عشق ,ممنوع باعشق به هر چه دا سپردن ممنوع اینجا همه چیز شکل نوعی قفس است حتی به خیال هم پریدن ممنوع **** به چه میخندی تـــــــــو؟ به مفهوم غم انگیز جدایــــــــــی؟ به چه چیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز؟ به شکست دل من یا پیروزی خویــــــــــــــــش؟ به چه میخنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی؟ به نگاهم که چه مستانه تو را باور کـــــــــــــــــــــــــــــــــرد ؟ یا به افسونگری حرفهایت که مرا سوخت و خاکستر کــــــــــــــــــــــرد؟ به دل سادهی من میخندی که دگرتا ابد نیز به فکر خود نیســــــــــــــــــــت ؟ خنده دار است بخنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد ... شنیدم گفت صبحی چشم راهی گذر می کــــــــرد یارم گاه گاهی نمـــــــیدانم چرا تـــأ خیر کرده ؟ و شـایـــدهــم مــرا تحــقــیرکرده غـــبار چـارقش را ســرمــه کردم دلـــم را بر وصــالـش قـرمه کردم وز او بــا شـاپــرکـها قـصّـه گفتم بگـلـها پـاســبان گـشــتم نخفتم اگرنــایــد ...؟ ـ فـضــولان ولایـت مــراخــوانـند مجـنون زین حکایت.. بــدو گــفـتم ببین سرووسمن را وزین وقــفه مرنجـان خویشتن را دعـــاکــن دلـبرت در راه باشـــد و از ســـوز دلـــت آگـاه باشــــد رسـد بـا غــافـلــه چون پیلـتـنها بگـــریــد فــاصــلــه چون پـرزنها چه کسی گفت که از دل برود ,رفته زچشم چشم دل باید بست تاکه ازعشق گذشت هوسش عشق بنامید آنکس که ندیدنش بهانه شدوازیار گسست
کاش میشد عشق را معنا کرد.......
Design By : Pichak |