جوان امروزی

دوباره از نفس پر شده ام

باز هم می خندم نه به سر سبزی این دشت به غروری که تورا بخشید به من...

بازهم خرسندم نه به برگشت سپید این فصل به نو

من به کوتاهی یک هوس تازه و بی بنیاد

در پس هر جه ظلمت و تاریکی است، خرسندم که فروغ دو چشمت را ارمغان دل تارم بود

شکستم...آمدی ...و اکنون بهار...

می دانی که چه دلگیرم از این سبز فصل جهان...

که من از نوشدن دل خود غافل و هر برگ به جایی متولد...

 نمی دانم!

تو می دانی؟!

دلم از نا مردمی خسته...

دیده را بر هم می نهم و تو از شکست یک بنای رویایی به سوی ناکجا آباد دلم می تازی...

تو می دانی ؟

معنی ویرانی یک احساس یزرگ

تومی فهمی سقوط برج رویایی یک دل؟

تو که آبادی این ویرانی

تو که ثبسم غرور یک پیروزی ماندگاری

بگو مالک کدامین سرزمین دلم شدی که هر چه می کوشم راهی برای خروج تو نیست

چگونه بر خیال نا آرام من سایه شدی که هیچ آفتابی تو را پس نزد...

بگو من به گفتنی های تو محتاجم

بگو با غرور من چه کردی که مُرد وسیاه هم بر تنم نکرد...

باور ندارم...

بهار میاید و تو هنوز بهاری ترین فصل دلم هستی...

بهار دیگری هم با من باش...

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن                ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

تو که می دانی!!

چشمه خستهء نگاهم هنوز پاییزی است ...
قلبم از حادثه لبریز ... دلم از غربت شب های نبودت ویران...
به کدامین سخن از شعر برایت قصه سر مستی دل بسرایم...
که من ازاین همه ویرانی دل، شعر دلبستگی ام را باغمِ غمگین نگاهت ساختم...
لحظه های نگرانی در نگاهم ،دزد اشک وغم و آهم ...
تو که می دانی!!
لحظه سر مستی دل،لحظه ویرانی من ، به سراشیبی این راه سیاه ...
با تو« ما» دزد لحظه ویرانی «منِ» من بود..
و من از این همه پرواز بلند دل خود شعر ویرانی من می سرایم:
«من به من بودن من نیست         من به مای من و تو من می شود»
و من از پنجره قلب و دلم به به فراسوی زمانی که ما می توان خواند مرا به غم دلتنگی خود می خندم...

 


نوشته شده در یکشنبه 88/10/13ساعت 11:45 صبح توسط گل نفیس نظرات ( ) |

پدر ثروتمندی چند پسر داشت.یکی از پسرها روزی به پدر
گفت:سهم من از ثروتت را بده تا بروم و برای خودم زندگی کنم.
پدر هم سهمش را داد و پسر رفت.
مدتی که گذشت پولهای پسر تمام شد و کارش به عملگی و کارگری کشید.
روزی به این فکر افتاد که پدرم برای کارهایش کارگر می گیرد،
خوب من هم بروم پیش او کار کنم ومزد بگیرم.
به همین منظور نزد پدر امد و از او خواست تا استخدامش کند.
پدرگفت:این فضولی ها به تو نیامده،بیا برو پهلوی بقیه بچه هایم
ونیازی به کار کردن تو نیست.
یک گوساله هم به میمنت بازگشت پسرش قربانی کرد.
پسرهای دیگر که سالها بود سر سفره ی پدر بودند و از او
نبریده بودند وقتی دیدند برای پسری که متمرد بود پدر قربانی کرد
ولی برای انها که مطیع و سازگار بودند
یک بز هم قربانی نکرده است قهر کردند.
البته این مال جهل وبی توجهی انها بود،
چون گوساله قربانی کردن پدر را دیدند
اما سالها پذیرایی پدر از خودشان را فراموش کردند.
داستان خدا با بندگانش هم همین طور است.
نکند اگر خداوند فرد گناهکار تائبی را مورد محبت قرار داد
ما نتوانیم تحمل کنیم و از خدا قهر کنیم.
یادمان باشد اگر گناهی هم کردیم به درگاهش باز گردیم
چرا که تنها اوست که مارا می پذیرد و تنها
اوست که می تواند راه جبران خطایمان را ایجاد کند
راهی که ما با عقل زمینی خود قادر به دیدن
ویا ایجاد ان نیستیم پس همیشه به یاد داشته باشید هر گاه
خطائی کردید دری هست که هیچ گاه برویتان بسته نیست
این درگه ما درگه نومیدی نیست
و اگر خجل گشته اید از فراوانیه توبه وشکستن ان یادتان باشد
صد بار اگر توبه شکستی باز آ

اگه از یاد تو رفتم

اگه رفتی تو زدستم

اگه یاد دیگرونی ...

من هنوز عاشقت هستم

با وجود اینکه گفتی

دیگه قهری تا قیامت

 با تموم سادگی هام

گفتم اما به سلامت

 شاید این خوابه که دیدم

هر چه حرف از تو شنیدم

قلب ناباور من گفت

 من به عشقم....نرسیدم!

پیش از این نگفته بودی

غیر من کسی رو داری توی گریه توی شادی

سر رو شونه هاش بذاری تو رو می بخشم و هرگز دیگه یادت نمی افتم

برو زیبای عزیزم ... تو گرونی ... من چه مفتم

 

نوشته شده در پنجشنبه ? بهمن ???7ساعت 9:?2 ق.ظ توسط ندا نظرات ( < type=text/java>
document.write(get_cc(2510873))
157)
|


نوشته یک دوست

بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه آسان میگذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر گذر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید از چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
نگهت هیچ نیفتاد به رهی که گذشتی
چون در خانه ببستم دگر از پای بنشستم
گویا زلزله آمد گویا خانه فرو ریخت بر سرم
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغ پر بسته نوایی
تو همه بودو نبودی تو همه شعرو سرودی
چه گریزی یبر من که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل با تو هرگز نستیزم من و یک لحضه جدایی نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم

 

******************************************

 

بخاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی .... بخاطر تمام غمهایی که بر صورتم نشاندی .... نمی بخشمت .... بخاطر دلی که برایم شکستی .... بخاطر احساسی که برایم پرپر کردی ..... نمی بخشمت .... بخاطر زخمی که بر وجودم نشاندی ، بخاطر نمکی که رو زخمم پاشیدی .... و می بخشمت بخاطر عشقی که رو قلبم حک کردی

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/10/10ساعت 4:28 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

سومی..

هرسه مقابل پنجره نشستند خیره به دریا

یکی از دریا گفت

دیگری گوش کرد

سومی نه گفت

                ونه گوش کرد

او در میانه ی دریا بود غوطه درآب

از پشت پنجره حرکات او آرام وواضح

در آبی پریده رنگ آب

درون کشتی غرق شده ای چرخید

زنگ نجات غریق را به صدا درآورد

حباب های ریزی با صدایی نرم بر روی دریا شکستند

ناگهان یکی پرسید:

                       ((غرق شد؟))

دیگری گفت:

                       ((غرق شد))

سومی از عمق دریا نگاه شان کرد

گویی به دونفر که غرق شده اند مینگرد.

(یانیس ریتسوس)

   هرکسی هرچیزی از این شعر فهمید لطفا به من هم بگوید .آخر شاید شما یه چیزهای خیلی قشنگ تری توی این شعر پیدا کنید  که به فکر من نرسیده باشد. یعنی حتما همین طور است


نوشته شده در پنج شنبه 88/10/10ساعت 4:17 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

 میدانمت به رحمتت که خودت رحیم ترینی

میدانمت به بزرگی که خودت بزرگترینی

همه این میخوانمت ها و میدانمت ها بهانه ای هست تا بگویم خدایا دوستت دارم

تا هستیم باید باشیم،

و برای بودن باید دوست داشت،

و برای دوست داشتن باید،

عشق ورزید،

و برای عشق ورزیدن باید

من را ، تورا

به فراموشی سپرد و در هم خلاصه شد.

" بکوش عظمت در نگاه تو باشد نه در چیزی که بدان می نگری

خدایا!کاش آنقدر بزرگ بودم که می توانستم دستهای تو را که برای دوستی دراز شده بود بگیرم،لمس کنم و ببوسم!کاش دستهای تو لمس کردنی بود

کاش می توانستم سرم را در آغوش تو که مهربانتر و گرمتر از آغوش مادر است بگذارم و زار زار گریه کنم؛برای خودم،برای تمام کارهای بدی که کردم ،برای تمام شبهایی که با ستاره های آسمانت قهر بودم؛ برای تمام وقتهایی که یادم رفت آسمان آبی است. که یادم رفت شقایق چه رنگی است؟

خدایا! مرا ببخشای به خاطر همه ی روزهایی که پروازنکردم و مثل کبوترهای تو در آسمان آبی تو اوج نگرفتم؛غرق نشدم و گم نشدم

خدایا! دستم را بگیر! اگرتو نگیریشان، من می افتم، می شکنم و می میرم

خدایا! دوستت دارم.آنقدر که...اصلا چرا بگویم؟! خودت بهتر می دانی

پس

 شب به خیر خدای مهربان من

: بگذار باز هم بگویم

دوستت دارم ؛ دوستت دارم ؛ دوستت دارم

 

برای دل تنگم هیچ بهانه ای ندارم ...

خوب می دونی وقتی بی تابم چه قدر بی حوصله ام

حتی حوصله خودم رو هم ندارم

خدایا

معبودم

گناهانم بسیارند

 بگو چگونه باز هم نگاه پر مهرت بر این بنده روسیاه باز می گردد

خوب میدانم چه قدر دورم از درگاه تو

ولی باز هم با تمام گستاخی بر این در می کوبم

هر گاه تنها ماندم رو سیاه تر از همیشه شکستم

بر هر دری کوبیدم باز که نشد هیچ

چراغ  نیمه سوز دستم را هم گرفتند

جز درگاه تو

که  هر بار روسیاه تر بر این در کوبیدم

آغوشت  را پر مهر تر بروی من گشودی ...

به فریاد این دل برس ...

من از نفرین دل بنده هایت می ترسم





نوشته شده در چهارشنبه 88/10/9ساعت 4:23 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

خدایا تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک جالب اینجاست که تو به این بزرگی هیچ وقت من رو به این کوچیکی فراموش نمیکنی ولی من به کوچیکی توبه این بزرگی رو گاهی فراموش میکنم

خدایا کمکم کن تا هیچ وقت فراموشت نکنم

هوا بس ناجوانمردانه سردست...

آیدمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ گوی،دربگشای!

منم من،میهمان هر شبت،لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپاخورده ی رنجور

نه از رومم،نه از زنگم،همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در،بگشای،دلتنگم

ای دریای رحمت و بخشش

 

به خود نگاه می کنم و می بینم که چگونه در مرداب تعلقات

زمینی ام گرفتار شدم .مرا به قصر رحمت ات دعوت

می کنی اما من در مروارید خیال دنیا برای خود قفسی

ساخته ام که هر چه امواج بخشش و رحمتت به سوی من

می آید دل اسیر من از آن قفس دست برنمی دارد

معبودم مرا دریاب




 


نوشته شده در چهارشنبه 88/10/9ساعت 4:7 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

<   <<   31   32   33   34   35      >

Design By : Pichak