جوان امروزی
هان ای شب مهتابی و تنهای من تا کی کشم غم هجران و دوریش دیری ست که در بیت بیت کلام اشکی همیشگی ام در گلوست یا بار غم دنیا به سینه ام بس نیست مرااین همه هراس و اشک آه ای سرنوشت چنین قصه میکنی ز من نالانی است و زارزار بایدم گریست ای شب که راز دانی و هر دم به خلوتم اینک به آستان رب جان فتاده ام مستانه دست بر ضریح خالقش زدم من دخیل درگه عشق بسته ام ای دل حاجتی که تورا هست با خدا یا رب قسم به هر چه در این خلقت رواست حاجت به دل گرفته ام و حاجتم رواست حرفای دلم به امید حاجت روا شدنه همه ی آدما
فریادست در وجودم فریادی برای بودنت دخیل شده ام آستان پاکی عشق هزار نذر کرده ام به حرمت گل عشق که لحظه های بی توام چه دلگیر است سخن هزار کرده ام به مصرع وبیت ز وصل سروده ام و از غم هجران گهی سکوت بر لبم نشست و بغض در سینه کنم گهی نگاه به دیدارت آشفته کنم کدام لحظه ....کجاست وصل توام
حرفای دلم من دلم تنگ است و غروبی غمگین بر وجودم همه بی رنگی و بی تابی و بس.... من دلم می خواهد ساعتی غرق درونم باشم عاری از مهر و وفا.......عاری از حسرت و آه عاری از آدمک عشق نما.... من دلم می خواهد دور گردم ز همه عشق نمایان َ ز همه مسلک عاشقی و عشق به سخره نگران من دلم می خواهد دور گردم ز بر پوچ دلان من دلم تنگه خودم هست ، همین! خاطراتم خالیست یادی از اون نباید باشد من دلم میخواهد آسمان باشد ومن زل زنم آبی بی همتایش بانگاهم حتی سخنی هیچ نرانم بر لب من خدایی دارم ونگاهم به لطفش نظریست من خدایی دارم
حرفای دلم برگهای خیالم ، پاییزی نو رقم میزنند انگار تنهایی ام را بس نیست باز زانوی غم گرفته ام و بغض هایم سربه شیون نهاده .... هوای دلم ابریست و بارانش چه دهشتناک رنجیده ام از خودم ، از فریادهای بی صدایم از صدایی که می بایست ، بعد دیرزمانی هم صدا وهم کلامم میشد گله از که دارم، هیچ .... سخن از بی مهری راندم و هیچ نکرد بازدوری و باز بی همدمی ....... نفسی میگذرد و به عمری که ،عجب میگذرد ساقی وجام می و مطرب و میخانه نخواهم ....هیچ من نوازنده ی عشقم ،که جز این لایق نیست پای در سیطره ی عاشقی و عشق نهادم زین تر تا که جان داده ام و جان زین جورو جفا هیچ ندید مسلخ عشق همان ،غنچه ی نشکوفته ی لبخندی بود که به لب نقش زدم ، زود شکست وهوایی که به اندیشه تو، رهی دیوانگیش پی دارد آ ه، از هجرو جفا خسته به میخانه درم لیک تا یک نفسم ،عشق تو در سرم دارم دلتنگم آه از این رنجها ....از این دلتنگی دل یغمادیده ام چه کند... مراکه به آتش هجران هزارشب وهزار باربسوزم به تیره زمانه بجزغم به سودای کاش ها وشایدبیای چه دلتنگ رسم دوری نوازم از این رنج ها مهرت از دل نرفت به چه نازم ازبی مهریت چه بسیارچشمم از هجرت گریست به هرشب کلامم ز یادت براین لحظه ها آه حسرت سرود من وبغض هایم ... من وماه شبهای پاییزیم زهردم وصل تو آرزوست نگاهم به اشارت از کوی تو هزاران دمم عزلتی ست زچه نالم از جورهجرت ....زرخسارغم چیده از هجرتو زبی کس شدن درره انتظارت... مرااینمهه جورتنهاییم سوز کرد دراین وادی بی وفا دراین گیتی نامهربان توای هدهد خوش نوا خبرازوصال یاران باز آر خبراز نگار جانم باز آر
حرفای دل نفیسه
Design By : Pichak |