جوان امروزی
یواش یواش می برمت ,تووباغ قصه های تو باشعله های عشق من,میسوزه غصه های تو عادت میشه واسه تنت ,نگاه مهربون من قلبتو عاشق میکنم ,میشی تو همزبون من تکیه بده به شونه هام ,عطرتنم بگیرتت نمی ذارم ستاره ای چشمک زنون ببینتت تو وآسمون میشونمت ,خودت بشی ماه دلم ترانه هم خلاص میشه از تلخی آه گلم نه غربتی نه حسرتی ,نه لحظه ای بی خبری میمونی وبا هرنگاه ,دیووانه واردل می بری نه خواب این نه خیال ,که بایک بوسه بشکنه بزارکه مردونه بگم ,ایناهمه قول منه
نگاهت رانگیرازمن که من سیرت نخواهم شد مرادرجنت قلبت بده باغی که مدهوشم اگررستم زندتیرم ,زمین گیرت نخواهم شد گرازعشق توبگریزم ببرحکم ابدبرمن تمام عمرروحم را ززنجیرت نخواهم شد زاوج عشق چشمانت,سرازیرت نخواهم شد من ازحالم چه می دانم که فردا هم نفس دارم که ازجان بگذرم اما زتصویرت نخواهم شد همه عمرم همان دانم که من چیزی نمی دانم ولی دل خوب می داند اسیرزخم شمشیرت نخواهم شد شبانگاهان که می خوابم به خوابم نیز میبینم فدای چهره ماهت ,بدان پیرت نخواهم شد قلم برخیز از شوقت ,که اکنون روزموعداست تبرهم بردلم زن باز,درگیرت نخواهم شد
شوریده وشیدایم من مست وخراب امشب داغ ازدل رسوایم من مست وخراب امشب ازدوری اومهجورازشادی اومسرور بی خودزمی ام امشب من مست وخراب امشب بی دادازاین سردی فریادازاین برزخ من بی تو چنان مستم من مست وخراب امشب بیماری ومهجوری دورازتو چنانم کرد! جامی بده بردستم من مست وخراب امشب دوش ازگره زلفت بابادصباگفتم اونیزبرآشفت من مست وخراب امشب تاکی غم پنهانم درسوزوگداز دل جاری شودوساری من مست وخراب امشب یارب مددم کن توگمگشته خزان من بایادبهاری خوش وارسته چو خواب امشب؟
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی باز اومدم آبرو داری کنی چند وقتیست دیگر مرا به خود وا نهادی و من سر به پایین و مشغول همچنان حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟» گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد ، بخوردم . گفتم : « والله این بسی خوش بود.» غلام بیرون رفت ویک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت وپیش من می آورد. و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟ گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سربرید) . وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟ گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟ پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟» گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.» گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! » گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم.»
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
هر چقدر فکر میکنم می بینم با وجوی که به تو نظر نمی کنم ولی تو باز مرا میپایی و حواست بر من جمع است .
خوب بالاخره تو بایدبا همه فرق داشته باشی ای مهربان ترین مهربانان
میگی این بنده نادان من!
بببینم آیا سرشو بالا میبره منو بببینه؟
که بهش لطف دارم؟
اما چه بگویم از این بی مایه بنده
میگی انقدر بهش حال می دم انقدر بهش نعمت می دم که شاید فکر کنه این همه رحمت از کجا میاد؟
ولی افسوس عوض اینکه به باغ نگه کنم به میوه می نگرم
میبینی فکر می کنم خیلی در خودم فرو رفتم حتی بعد مدت ها که اومدم باهات حرف بزنم حرفی ندارم بگم
چی بگم اخه؟
خودمم نمی دونم ؟
به من نظر کن مثل همیشه
دست بی جانم را بگیر و جانی بر من بر دم
Design By : Pichak |