سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























جوان امروزی

 

 

 

جلسه محاکمه عشق بود

و قاضی عقل ،

و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود

یعنی فراموشی ،

قلب تقاضای عفو عشق را داشت

ولی همه اعضا با او مخالف بودند

قلب شروع کرد به طرفداری از عشق

آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی

ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی

و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید

حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟

همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند

تنها عقل و قلب در جلسه مادند

عقل گفت :دیدی قلب همه از عشق بیزارند

ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده

چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟

قلب نالید:که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود

و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند

و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم .

پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم


نوشته شده در چهارشنبه 88/11/14ساعت 5:12 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |


پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟

-درباره تو پسرم، اما مهمتر از آن چه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم.

می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:

اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی،

در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول:

می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که

دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند.

اسم این دست خداست،

او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم:

باید گاهی از آن چه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی.

این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود

و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر،

پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی،

چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم:

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم.

بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست،

در واقع برای این که خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

 

صفت چهارم:

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست،

زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.

پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است و سرانجام

پنجمین صفت مداد:

همیشه اثری از خود به جا می گذارد.

پس بدان از هر کارت در زندگی ردی به جا می گذاری.

سعی کن حرکات تو هشیارانه باشد.

بدان که چه می کنی


نوشته شده در چهارشنبه 88/11/14ساعت 11:6 صبح توسط گل نفیس نظرات ( ) |

عنوان : داستانی از ادیسون

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد...

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود . هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود .

در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!

آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...

پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.  

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی ؟ می بینی چقدر زیباست؟!!   رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!

من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!  

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!

چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...!

در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد...

روحش شاد

 

www.bia2pardis.com


نوشته شده در سه شنبه 88/11/13ساعت 10:45 صبح توسط گل نفیس نظرات ( ) |

 جهنم

 از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد.

خداوند دعای او را مستجاب کرد
در عالم شهود او وارد اتاقی شد که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند
همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند.

هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید
ولی  دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود
به طوری که نمی توانستند
قاشق را به دهانشان برسانند
عذاب آنها وحشتناک بود !

آنگاه ندا آمد :

اکنون بهشت را نظاره کن
او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد
 
دیگ غذا.. جمعی از مردم ...
همان قاشقهای دسته بلند ...

ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند
آن مرد گفت : نمی فهمم !!!
چرا مردم اینجا شادند
در حالی که در اتاق دیگر بد بختند؟
 
با آنکه همه چیزشان یکسان است؟
ندا آمد
 
ندا آمد که
در اینجا آنها  یاد  گرفته اند  که یکدیگر  را تغذیه  کنند
هر کسی  با  قاشقش  غذا در دهان  دیگری  می گذارد.
 
چون  ایمان  دارد 
که  کسی  هست  که  در دهانش  غذایی  بگذارد.
 

 

 

نوشته شده در یکشنبه 88/11/11ساعت 1:4 عصر توسط گل نفیس نظرات ( ) |

 

عشق از دوستی پرسید: تفاوت من و تو در چیست؟

 

دوستی گفت: من آدمارو با یک سلام با هم آشنا می کنم و تو با یک نگاه

 

من آنهارو با دروغ از هم جدا می کنم و تو با مرگ

 

می دانی

 

لحظه های من گرفتار سکوتی سرد و سنگینند

 

و چشمانم که تا دیروز به عشقت می درخشیدند

 

 نمی دانی چه غمگینند

 

 چراغ روشن شب بود برایم

 

 چشمهای تو نمی دانم چه خواهد شد

 

 پر از دلشوره ام بی تاب و دلگیرم

 

 کجا ماندی که من بی تو هزاران بار در هر لحظه می میرم

 


نوشته شده در شنبه 88/11/10ساعت 11:55 صبح توسط گل نفیس نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

Design By : Pichak