جوان امروزی
من تورابا صدای کاغذ وقلم واین غمم ,تا فراسوی لرزش مبهم اشک های هرروزوشبم بارعشه ی لب های عاشقم که دیرزمانی است از وقتی که نیستی گردوغبار خنده راپاک کرده ....دوست دارم من تو راپریشان گشته ,به گناه عشق آلوده گشته که جزسرزنش از نای کسی صدایی نشنیده ودر عمق بد گمانی ولفظ دیوانه گشتن گم گشته ...دوست دارم ومی پرستم من تو را آشفته حال بغ کرده همچون نت نیمه جان یک گیتار با گمانی ویرانی یک دیوار که تحلیل دل من را تحلیل روح وجان مرا به پیشانی کاه وگلی اش مهر زده دوستت می دارم من تو را درمیان باور وناباوربودنت دررویا وتا ابد نبود ن مهرت بانسیم وحشی وگخ گاه طوفانی خاطر ه های روزها ی ماندنت که جز اشک وحسرت برایم ارمغانی نیست دوستت دارم من تورا با چهر ه ی به غم پیوسته با دست به گریبانی من و لحظه بخه لحظه های یک بیچاره خسته با سوزش داغ به دل نشسته با اینکه دوستت می دارم تو را می سپارم به دوران ودلهای خسته تو.را می سپارم به دفتر پرازشعرم که بسته تورا می سپارم به اشک های بع بهار بارانی ات که درسطر به سطر دفترم نشسته من حس قشنگ دوست داشتن رابا ابرقسمت میکنم ساقی میکده بودم روزی می ومستی هرکده بودم روزی من دراین قافله عاشق بودم آتش عشق چشیدم روزی عشق جانسوزشد ومن بی تاب مفلس آن میکده گشتم روزی ازمی ومیکده سیراب شدم غفلت هردوزمن شد روزی همچو دیوانه پریشان گشتم آرزوبه گوروپریشان روزی آمدآن کس که جمالش حور است دیده دردیده من چون نوری آری آن غفلت وغم همه ارزانی من من دراین میکده نوربدیدم روزی نورمن ای دیده ام باز بمان روح برپیکربی جان وشیدایم شوی
عاقل بودم وبا زمان خود ناآَشنااز پیله پرکشیدم شادمان بابالهایم جستم ندانم چه شد! دردام نامردی روزگار دربند شدم رهایی نبود!! جستی نبود!! پس آرمیدم تانفس آخرم سر رسد امااز غفلنت روزگار نسیم ملایمی بربالهایم نقش بست که چه شد چه باک از پریدن درکنارش که امید رهایی نبود یارایم شد بال کشیدم دوباره برآسمان نقش بالهایم راآویختم اوج گرفتم رسم پرواز را از برکردم اما نسیم بی تاب رفتن بود!من را چه تاب ازاین دل کندن !من با نسیم نبودم در نسیم بودم @اوج گرفتن رابااو آموختم هرکلامش همانند شیرینی عسل بردل می نشست امااکنون باهر کلامش تیشه به ریشه ام میزند!تکانی بالهایم زد که پرواز کن باید بروم اماندانم چرابی این نسیم ماندن رانیاموختم
بازآمدی ای بی خبر دانی که من دیوانه ام چون میروی باردگرویران کنی کاشانه ام رفتی ومن تنها شدم چون ابربی باران شدم چون قایق بی بادبان حیران وسرگردان شدم درانتهای بی کران دریای بی پایان شدم خاروخس خشکیده ام باسوزبادویران شدم شاید ندیدی اشک من درپشت آن پنهان شدم رفتی نکردی یادمن تنها وبی همتاشدم درسایه اندیشه ام خاموش وخاکستر شدم چون شمع بی پروانه ای غمگین این هجران شدم چون خانه خالی شد زتو من غرق درماتم شدم تک شاخه ای پژمرده ام امیدیک باران شدم بازآمدی خندان شدم چون لاله صحراشدم ازشوق توگریان شدم چون باگلی همدم شدم بازآمدی رفتی چرا؟ حیران این اندیشه ام تنها میان ناکسان فریاد بی سامان شد م چون میروی تنها مروقلب مرا با خود ببر من بی تو یک بیگانه ام دراین سرا مهمان شدم دانم که باز آئی ولی دیگر بینی جای من هم چون نهالی بی ثمر باخاک هم بسترشدم دلم میخواد برم زیر بارون،الان پشت پنجره بودم،چه ترافیکی شده،ولی صدای بارون ، دیگه طاقت نیوردم و پنجره رو باز کردم ،سرمای بیرون یدفه،هجوم آورد به سمتم، گرمای توی خونه رو به عقب هل دادو یه خنکی خاصی تمام وجودمو بغل کرد، نفس عمیق کشیدم،هوای تازه ،بوی بارون،صدای بارون... انگار قلبم شروع کرد به زدن ،ضربانش رو حسّ میکردم،... دلم میخواد بجای از پنجره نگاه کردن بارون برم ... نگاه سرد و غمگین را
به راهی بسته ام عمری
کز آن بادی نمی آید
خبر از روی تابانت
رسد بر قلب خاموشم
کجایی ای مه زیبا
کجایی پس چرا آخر
نمی آیی سراغ ما
بیا ای انتظار پاک
که من تنهای تنهایم
بیا ای صبح امیدم
تو نوری باش بر شبهای تاریکم
Design By : Pichak |