جوان امروزی
ای کـاش تـنـهــا یـکـنـفــر... مــن دیــگــر خـســتـــه تـــر از آنـــم کـــه زنـــدگــی کـنـــم !!
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته بزن تار و بزن تار بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار بزن تار و بزن تار برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم برای تو برای من برای هر کی مثل ما داره میخونه غمگینم بزن تار همیشه با منو از من قدیمی تر واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم براه عاشقی بردن به خنجر دل سپر کردن واسه هرکی که آسون نیست برای جاودان بودن واسه عاشق دیگه راهی بجز دل کندن از جون نیست بزن تا بخونم همینو میتونم بزن تار و بزن تار کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم درون کلبه ی خاموش خویش اما کسی حال من غمگین نمی پرسد و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم درون سینه ی پرجوش خویش اما کسی حال من تنها نمی پرسد ومن چون تک درخت زرد پاییزم که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او ودیگر هیچی از من نمی ماند... آه... آه... ...آه ای یار خسته دلان: هرچه گشتم دراین شهر نبود اهل دلی که بداند غم دلتنگی من با وفا باشی جفایت می کنند بی وفایی کن وفایت می کنند مهربانی گرچه آیینی خوش است مهربان باشی رهایت می کنند دراین شبهای دل تنگی که غم با من هم آغوشه
امشب از اون شباست که من دوباره دیوونه بشم تو مستی و بی خبری اسیر میخونه بشم امشب از اون شباست که من دلم می خواد داد بزنم تو شهر این غریبه ها دردمو فریاد بزنم دلم گرفت از آسمون.هم از زمین.هم از زمون تو زندگی چه قدر غمه.دلم گرفته از همه ای روزگار لعنتی تلخه بهت هر چی بگم من به زمین و آسمون دست رفاقت نمی دم از این همه دربه دری تو قلب من قیامته چه فایده داره زندگی.این انتهای طاقته از این همه دربه دری به لب رسیده جون من به داد من نمی رسه خدای آسمون من دلم گرفت از آسمون.هم از زمین.هم از زمون تو زندگی چه قدر غمه.دلم گرفته از همه ای روزگار لعنتی تلخه بهت هر چی بگم من به زمین و آسمون دست رفاقت نمی دم خسته شدم،به خدا خسته شدم ، بعضی وقتا فکر میکنم اگه از روی عادت نبود حتی گرسنه هم نمی شدم حتی نفس هم نمی کشیدم، اما مگه فراموش کردن جز عادت نیست؟ پس چرا نمی تونم فراموشت کنم؟ نمی خوام گریه کنی،نمی خوام اشکی تو چشات ببینم نمی خوام به خاطر تن یخ کرده من، تو آب بشی ومن گرم بشم من نمیخوام تو بسوزی فقط میخواستم با من باشی منو باور کنی؟؟؟
چه وحشت غریبی... از آن وحشتها که دیر به دیر به سراغت می آید... همه ی وجودت را فرامی گیرد... نه می توانی فریاد بزنی،نه پابه فرار بگذاری... فقط اشک می ریزی... فقط اشک...
هــم در ایــن دنــیــا مـــرا یــاری کـنــد...
ای کـــاش مـــی تـــوانــستـــم ...
بــا کـسـی درد دل کـنـــم تـــا بـگــویـــم کــه ...
تـــا بـــدانـــد غــم شـبــهـــا یــــم را ...
تــــا بــفــهــمـــد درد تــــن خــستـــه ام را ...
قــانـــون دنــیـــا تــنـــهــایـــی مـــن اســـت
و تـنــهــــایــی مـــن قـــانـــون عــشـــق اســـت...
و عــشـــق ارمــغـــان دلــدادگــیــســت...
و ایـــن ســـرنــــوشـــت ســـادگـیــســـــت...
بجز اندوه و تنهایی کسی با من نمی جوشه
کسی حالم نمی پرسه کسی دردم نمی دونه
نه هم دردآوایی با من یک دل نمی خونه
از این سرگشتگی بیزارم وبیزار
ولی راه فراری نیست از این دیوار
Design By : Pichak |